بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حالم خوبه» ثبت شده است

خدای من ... خدای خوبم ... نمیدونم چطوری باید شکرت رو به جا بیارم ... ته دلم میترسه نعمت هام رو از دست بدم ... دلم میگه همه چی خوبه ... همه چی آرومه ... ای کاش همینطوری بمونه خدای خوب من ... یاد پارسال این روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو گذروندم ... خودت منو از غم نجات دادی خدای خوبم ... وقتی به کارنامه ی پارسال و امسالم نگاه میکنم میبینم فقط و فقط کمک خودت بوده که اوضاع درسیم رو سر و سامون دادی ... غم ش رو از دلم بردی ... نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ... خدای خوب من ... هزاران هزار بار شکرررررت .
پ ن :
میترسم ! از اینکه حال خوبم رو گم کنم ! خدایا خودت مواظبم باش ... مواظب خودم ... خانوادم ... حال خوبم ... خدایا شکرت.
الحمدلله علی کل حال ...
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
Princess Anna

هرچی به خودم و این روزهام نگاه میکنم بیشتر پیش خدا شرمنده میشم ... شرمنده لطف و محبت و نگاه مهربونش به خودم و زندگیم ... شرمنده حمایت های بی مثال و دست یاری گر بی مانندش ... شرمنده نعمت هایی که بی منت بهم عطا کرد و حتی نتونستم شکر ذره ای ش رو به جا بیارم ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدایا خودت مراقب خودم خانوادم و زندگیم باش ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... خدا جونم شکرررررررررررت .

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

چقدر دلم میخواد کلی کتاب بخونم مثل قبلنا !

خدایا شکرت به خاطر حال خوبم !

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
Princess Anna
سه شنبه های دوست داشتنی من ! همه چی خیلی قشنگ تر از اون چیزی بود که فکرش می کردم ! آرامشی که غیر قابل توصیفه ! کلاس جایی قرار داره که عطر بال فرشته ها رو میشه استشمام کرد ... اینجا همه چی خوبه ! اینجا جهان آرومه ...

پ ن :
هرچی شکرت کنم کمه خدای خیییییییییلی مهربون من !
سه شنبه ها یعنی توفیق اجباری ! اینقدر که خوب و پرباره شکرخدا ...
مهمونی خونه خاله خیلی خوش گذشت !
ناگفته نماند استعدام تو برنامه ریزی بسیاااااار عالی و در عمل نکردن به اون بسیااااااااااار بسیاااار عالی تره !
۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
Princess Anna
ماه رمضان امسال الحمدلله خیلی خوب بود ... خداروشکر سر روزه ها اصلا اذیت نشدم ... اما شوهرعمه جان شب شهادت امام علی (ع) به رحمت خدا رفت ... بخاطر بیماری ... عمه جانم موند و سه تا بچه ... یه دختر و پسر نوجون و یه پسر هفت ساله ... خیلی سخت تر از حد تصوره ... خدا صبر بده به عمه ... به بچه ها ... شب عید فطر رفتیم خونه مامان بزرگ جان صبح شم خونه عمه ... پسر عمه کوچیک م خیلی به من وابسته شده ... باهاش چندساعت بودم و بازی کردیم ... بابا ما رو رسوند خونه مامان بزرگ چون قرار بود با خاله نرگس و بچه هاش ، زهرا و محمد بریم سینما (البته انیمیشن دیدیم با دوبله زنده ) حالمون اصلا خوب نبود خیلی دپرس بودیم ... ناهار نصفه خوردیم و ساعت سه رفتیم سینما ... تو دلم میگفتم پس کی تموم میشه برگردیم ... اصلا حوصله نداشتم ... بعد فیلم برنامه های شاد شون شروع شد که انصافا عالی بود فقط حیف که حال من و آبجی بخاطر حال و هوای خونه عمه اصلا خوب نبود ... وقتی برنامه ها تموم شد اومدیم بیرون و کلی عکس گرفتیم ... بعدشم رفتیم خونه خاله نرگس استراحت ... شب م همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم ... همه بودیم خداروشکر فقط یکی از خاله ها نبود ... تا مردا داشتن جوجه رو حاضر میردن خاله ها شروع کردن دست زدن !!! مامانم یه دخترخالم میگفت عروس گلم !!! کلی خندیدیم !!! خیلی اونشب پیش خاله ها خوش گذشت خداروشکر ... خاله یه کشک و بادمجون عالی درست کرده بود ... شب ما دخترا با خاله مریم رفتیم خونه خاله نرگس و تا پنج صبح نخوابیدیم ... اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت ... فردا ظهر همگی خونه خاله نرگس جمع بودیم ... عصر برگشتیم خونه مامان بزرگ ... من و زهرا با مونوپاد کلی عکس گرفتیم !!! خیلی عکسام قشنگ شد ... قرار بود شب بریم پارک که یه دفعه طوفان شد و مجبور شدیم شام رو خونه بخوریم ... با خاله نجمه و خاله فاطی شام رو دورهم خوردیم و شب م برگشتیم خونه ... خداروشکر خیلی خوب بود و خوش گذشت ... دو سه روز بعد مامان و بابا به همراه آبجی کوچولو رفتن از مامان بابای بابام :) سر بزنن ... به خاطر کار خواهر جانم ما دوتا خونه موندیم ... شب تولدم تنها بودیم تا اینکه نزدیک اذان خاله مریم اینا اومدن با یه کیک تولد و یه هدیه !!! حسااااااااااااااااابی خوشحالم کردن ... بعد نماز پنج تایی تولد گرفتیم ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... خداروشکر ... روزی که مامان اینا برگشتن براشون مرغ و کتلت درست کردم که انصافا خیلی خوشمزه شده بود ... همون روز تا رفتم اینستا دیدم یکی از دوستان نوشته : { خدا همیشه خوبا رو زود میبره ... زینب عزیزم ... } دلم میخواست وقتی تگ رو میبینم یه زینب دیگه باشه تا خیالم راحت شه ... اما ... زینب بانوی خودمون بود ... زینب مهربون خودمون ... زینب ... با دوتا فرشته تو وجودش ... فاطمه ، زهرا ... واااای خدا زینب خوب ما رفته ... نمیتونستم باورش کنم ... انگار دنیام تو یه لحظه سیاه شد ... زینب دوست داشتنی ما ... رفت ... نگاهم به زندگی خیلی عوض شد ... از فرداش رفتم خونه خاله مریم ... همسرش یک هفته رفت سفر آموزشی ... بعضی شب ها میومدیم خونه خودمون ... بیرون رفتیم ... یه روز بیسکوئیت درست کردیم که بابا جانم بسیار خوشش اومد ... از خونه زنگ زد که خیلی خوشمزه شده بازم درست کن ... جمعه همون هفته هم پیتزا درست کردیم و بابا اینا اومدن دورهم خوردیم ... روز آخرم کاپ کیک درست کردیم ... تو همین هفته که حالم گاه خوب بود و گاه بد ، نزدیک اذان ظهر آقای محمدی دانشگاه زنگ زد ... خانومه ... طرح ض ی ا ف ت اندیشه امسال مشهد برگزار میشه شما هم به عنوان دانشجوی فعال فرهنگی انتخاب شدید اسم تون رو بدم واسه ثبت نام نهایی ؟! منم که خشک م زده بود گفتم با پدر مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم ... زنگ زدم به مامان اینا ... گفتن حتما برو حال و هوات عوض شه ... بهشون اطلاع دادم ... اصلا باورم نمیشد ... همین شب قبلش با خاله از کربلا و مشهد گفتیم ... چشمام پر از اشک میشد ... اما جلوی خودم میگرفتم ... خدایا باورم نمیشه ... خدایا شکرت
پ ن :
خدایا ... ممنون که مراقب زینب و فرشته هاش هستی ... سلام منم بهش برسون ... دلم براش تنگ میشه ...
زینب ... مثل فرشته ها بود ... این حرف من تنها نیست ... حرف همه س ... خدایا به خانواده ش ... به همسرش صبر بده ...

ادامه مطلب عکس اولین شله زردی که پختم + کمد تکانی + تولد و خوشمزه جاتی که با خاله درست کردیم .

۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۱
Princess Anna

امتحانام دیروز و تحویل پروژه ی آخرم امروز بالاخره تموم شد :) هوراااااااااااااااااااااا !

الحمدلله خیلی نتایج این ترمم خوب بود :) خصوصا پروژه هایی که ارائه کردم :)

خدای مهربونم همش کمک خودت بود ... هیچ جوری نمیتونم بخاطر کمک ها و مهربونی هات ازت تشکر کنم ... فقط امیدوارم بنده خوبی برات باشم تا ازم راضی باشی ...

پ ن :

خدایا شکرت ...

نماز و روزه های همهههه قبول باشه :)

خدا جون به همه مون سلامتی بده .

توکل به خودت .

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
Princess Anna

باز هم یه مدت طولانی گذشت و من عکس نذاشتم ... از اون روزی شروع میکنم که با زی زی بعد کلاس تحقیق در عملیات با وجود خوابالودگی شدید !!! رفتیم بیرون ... اول رفتیم ایس پک بعدم رفتیم شام بخوریم ! اونم ساعت هفت و نیم !!! هوا هنوز روشن بود ! راستش بعد از عید خیلی از کلاس ها رو نرفتم ... دیگه داره بهم سخت میگذره ... هرچند حرف بچه ها هم سخت ترش میکنه اما چاره ای نیست ... رشته م خیلی خوبه ولی تو زمینه علایق من نیست و نمیتونم اونطور که میخوام پیشرفت کنم ... با وجود همه اینا دانشجوی نمونه علمی و فرهنگی شدم که تو پست بعدی راجع بهش می نویسم ... خداروشکر بعد از عید اتفاق های خوب زیاد افتاده ... الحمدلله ... آخر همون هفته با آبجی رفتیم پارک و از کوچه ای سر زدیم که خونه ی خاله حدیقه از دوست های خانوادگی مون اونجا بود ... الان اون خونه ی قدیمی مهد کودک شده ... با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یه چیزهایی یادمه ... حالا میرم سراغ شیرین ترین اتفاق این روزها ! که دراومدن اسمم تو قرعه کشی اعتکاف بود ! سه شنبه عصر ، ساعت نزدیک های چهار و نیم ، دیگه از اینکه اسمم تو قرعه کشی دربیاد ناامید شده بودم ... رفتم جزوه هام رو بیارم و بخونم که دیدم برام اس اومده برای دریافت کارت اعتکاف حداکثر تا فردا مراجعه کنید !!! هوراااااااااااااااااااا !!! کلی بالا پایین پریدم ... مامان باورش نمیشد که اینقدر مصمم م به رفتن ! خلاصه که کلی ذوق کردم ... کلی خداروشکر کردم ... اتفاق خیلی شیرینی بود ... فرداشم فاطمه سادات برام کارت رو گرفت چون دیدم تا برسم دانشگاه شون دیر میشه ... قضیه ی اعتکاف هم مفصل تو پست بعدی می نویسم ... آخر هفته ی قبل واسه تولد پسر خاله کوچولوم که هشت سالش می شد تم باب اسفنجی طراحی کردم و دوشنبه بعد دانشگاه با خاله رفتیم چاپ کردیم و وسایل ش رو خریدیم ... تحقیق تربیت بدنی هم تحویل دادم ... استاد تشکر کرد گفت خسته نباشی ... دیگه سرکلاس نیا لازم نیست ... خداروشکر :)

یکشنبه ساعت 3 صبح خوابیدم و هشت و سی و پنج دقیقه سرکلاس بودم تااااا 6 عصر ! یعنی جون م بالا اومد !

دوشنبه صبح تا نزدیک 2 ظهر پروژه رو کامل کردم ... زی زی و لی لی کارشون رو درست انجام نداده بودن و من رو عصبانی کردن ! منم تو درس و پروژه خیلی جدی م و حرف حرف خودمه ! میخواستن ده صفحه مقاله نتی به پروژه اضافه کنند که اجازه ندادم ... میگفتن استاد کمیت براش مهمه ... موقع تحویل پروژه وقتی داشتم میگفتم کدوم قسمت ها رو خودم نوشتم زی زی محکم زد به دست م که نگم !!! یه قسمت از پروژه که به عهده ش بود رو با کلی ایراد و اشکال نوشته بود و انتظار داشت بگم سه تایی نوشتیم ! لی لی م یه نصفه صفحه ( دقیقا نصفه صفحه ) نوشته بود و همش همون قسمت رو واسه استاد تکرار میکرد ! خوشم میاد استاد گفت کمیت برام مهم نیست ! بعد از چهل و پنج دقیقه بررسی پروژه ازمون بسیار تشکر کرد ... وقتی گفت بخش تحلیل رقبا ی شما واقعا بی نقصه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... وقتی گفت این رو واقعا خودت نوشتی !؟ خیلی عالیه ... آفرین ! نمیدونستم چطوری از خدا تشکر کنم ... سوار سرویس که بودم ، تو راه برگشت تو دلم از خدا خیلی تشکر کردم ... خوشحال بودم که بعد از 6 ترم بالاخره از استعدادم تونستم استفاده کنم .

پنجشنبه هم اول رفتم سر امتحان دیجیتال از 8 تا سوال 5 تا رو تو 45 دقیقه نوشتم و سریع رفتم اتاق مدیر گروه واسه امتحان تحقیق در عملیات ... من و زهرا بخاطر اعتکاف امتحان ندادیم هرچند واسه ما سختتر بود ! خود استاد م قبلش بهمون گفته بود ! بعدشم رفتم فروشگاه و اومدم خونه  ... فقط یه ربع خوابیدم و رفتیم تولد ! شب م ساعت 10 و نیم خوابم برد !

جمعه شب هم با عمه اینا خونه پسر عمو بودیم ... اسم نی نی جان رو از قلقلی ( آخرش رو بکشیییید ) به پنبه تغییر دادم ! چون هم نرمه هم سفید ! قربان ایشان بشوم من !

پ ن :

ادامه مطلب عکس های تولد !

۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna
حال خوب م رو پیدا کردم ... بالاخره برگشتم به همون زندگی قبلیم که مدت ها بود اونطور زندگی کردن رو فراموش کرده بودم ... خدایا کمک م کن دوباره حال خوب م رو گم نکنم ... خدایا شکرت :)
۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۷
Princess Anna
اینجا یه حس خاصی داره که هیچ جا تجربه ش نکردم ... از دیشب تاحالا خیلی خوب بوده ... الحمدلله ... خدایا ممنونم ازت مهربون ترین ...
۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna

چقدر خوبه الان ... نور این وقت روز اتاقم رو روشن کرده ... چه حس دلنشینی داره ... دارم آماده میشم که درسم رو شروع کنم ... فردا اولین امتحان نیم ترمم هست .

پ ن :

خدایا ممنون :) خدایا شکرت :)

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna
یه لحظه دلم پرکشید به دوسال پیش ... روزهای پر از امید ترم یک ... خدایا ای کاش میشد برگردم و دوباره توی اون هوا نفس بکشم ...
 پ ن :
خدایا بخاطر سلامتی و آرامشی که بهم دادی ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره ش رو جبران کنم ... دوستت دارم خدا ...
۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۵
Princess Anna

بالاخره اومدم بنویسم از اواخر شهریور ماه و مهری که به نظرم دیر گذشت ... بیست و پنجم شهریور که عروسی داشتیم روز قبلش با مامان و آبجی خانوم کوچک رفتیم خرید های مدرسه ش رو انجام بدیم بعدش رفتم آرایشگاه نوبت زدم ... خانومه همش از کارشون تعریف میکرد این یه طرف ! همش میگفت آرایش هم بردار ! گفتم آخه جشن فامیل دور مونه ! بعدشم خودم بالاخره یه جوری آرایش میکنم ! بعدش گیر داد مو هاتو گرون تر درست کنم تو دلم گفتم بابا نمیخوااااااااام ! داشت اعصابم خورد میکرد اینقدر که بهم گیر داده بود ! بیعانه دادم اومدم بیرون ! فردا ساعت پنج و نیم حاضر بودم اومدم خونه عجله داشتم زودتر آرایش کنم ببینم قرار چه شاهکاری رو صورتم پیاده کنم ! خیلی بادقت و اصولی خودمو نقاشی کردم که انصافا خیلی خوشگل شد و البته تمیز ... تازه فهمیدم دفعه پیش که آرایشگاه میکاپ کرد چقدر بد شده بودم ! نسبت به الان که خودم آرایش کردم ! با دوربین کلی عکس گرفتم از خودم ! خودگرفت !!! نزدیک های هشت و نیم خاله اینا اومدن نماز خوندیم و رفتیم تالار ... البته اینقدر دیر جنبیدن که موقع شام رسیدیم ! بعد مراسم مامان و بابا و خاله رفتن خونه مادر عروس و ما بچه هام با ماشین شوهرخالم رفتیم عروس کشون که انصافا خییییییلی خوش گذشت شد مثل همون عروسی دوسال پیش که خیلی بهمون خوش گذشت ... عروس داماد خیلی باحال و شاد بودن ! آدم روحیه و انرژی میگرفت ازشون ! بعدشم رفتیم خونه مادر عروس ... صبح با دخترخاله جان صبحانه خوردیم و رفتن منم کمک مامان کردم خونه رو مرتب کنیم ... خیلی خوب بود من خیلی منتظر این عروسی بودم اینقدر که خسته شده بودم ... بیشتر از همه منتظر بودم شهریور تموم شه برم دانشگاه ... روز آخر شهریور ماه که تولد مامان هم بود و روز جشن شکوفه ها رفتم واسه پسرکوچولوی خاله هدیه خریدم و رفتم ناهار خونه شون ... بعد ناهار ازش مراحل آماده شدنش کلی عکس انداختم و بعد با خاله رفتیم مدرسه ... برنامه شون خیلی شاد بود ... پسرعموم هم اونجا بود ازش با مامانش و معلم ش چندتا عکس گرفتم ... بعدش اومدیم خونه خاله یه کم استراحت کردیم رفتیم شیرینی خریدیم واسه مامان ... به عبارتی تی پارتی به مناسبت تولد مامان ... اون روز خیلی بهم خوش گذشت واقعا ... خداروشکر خیلی خاطره ی خوبی شد ... همش به یاد جشن شکوفه های خودم بودم ... شب ش هم عمه اینا اومدن هدیه آوردن واسه مامان چون وقتی نی نی مریض بود مامانم هر روز برای عمه غذا درست میکرد و میرفت بیمارستان تا پیش نی نی باشه و عمه یه کم استراحت کنه ... اما مامانم ناراحت شد هدیه آوردن آخه بی توقع به عمه کمک کرده بود ... فردا هم رفتیم لوازم تحریر خواهر کوچولوم رو تکمیل کنیم ... بعد نشستم همه ی دفترا و کتاب ها و وسایل ش رو برچسب اسم زدم و کتاب ها رم جلد کردم ... ما از 6 مهر رفتیم یونی ... شب قبلش پست گذاشتم ... یکشنبه با اینکه شب ش فقط پنج ساعت خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد ... یازده صبح که یکی از کلاس هام تموم شد تا یک بیکار بودم تا تربیت بدنی شروع شه ... رفتم تو سلف تنهایی نشستم ... دوازده و نیم رفتم کلاس تربیت بدنی ... ساعت سه خودمو به کلاس رسوندم ... اومدم خونه خاله اینا اومده بودن ... فردا ساعت دو کلاس داشتم ... سوار سرویس دانشگاه  که شدم هیچکس نبود ! کم کم داشتم میترسیدم تا اینکه چندنفر از دانشگاه نزدیک مون سوار شدن خیالم راحت شد ... استاد آزمایشگاه مون سه چهار سال بیشتر ازمون بزرگتر نیست ...  زی زی اینقدر مسخره بازی درآورد که !!! این یه نمونه ش ! البته با سانسور نام استاد ! جلسه اول درس نداد حرفای خوبی راجع به درس و شغل و هدف زد ... یه چارت هدف پای تخته کشید من هم شروع کردم به نوشتن البته واسه رشته موردعلاقم نه رشته ای که الان بهش مشغولم ! آخر هفته رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها ... جمعه هم با خاله و عروسش رفتیم پارک ... پیاده روی کردیم و گفتیم و خندیدیم ... دخترخاله کوچولوم بهم میگفت خاله !!! اما به مامانم خاله نمیگفت ! خداروشکر روحیه م عوض شد ... پنجشنبه هفته پیش عمه مدرسه پسرش جلسه اولیا و مربیان داشت نی نی ش رو آورد خونه ما گذاشت ... شب قبلش که خبر داد به مامانم من گفتم میمونم خونه پیش نی نی ... خلاصه یونی نرفتم و با نی نی تپلی بازی کردم ... این م شیشه نی نی جون ... سه شنبه م با صدای بارون بیدار شدم ... خیلی خیلی هوا خوب بود ... رفتم بیرون تو مسیر مدرسه آبجی چندتا عکس از درخت ها و خیابون گرفتم حسابی زیبا شده بودن ... نی نی عمه تب داشت و بیمارستان بود با آبجی خانوم رفتیم بیمارستان عیادت ... نی نی تازه از خواب بیدار شده بود و سرحال بود ... تا سرم تو دستش دیدم چشم هام پر اشک شد ... اما نی نی بهم میخندید کلی باهاش حرف زدم ... بی دندون من میخندید ... قربون خنده هاش ... میگفت آقون ... انگشتم گرفته بود با دستش منم همش دستش رو میبوسیدم ...  چهارشنبه هم تولد آبجی کوچولو بود ... یه تولد کوچیک براش گرفتیم ... وقتی کادو هاش رو باز کرد خیلی خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود چون بشدت عاشق فوتباله !!! وقتی رفتیم براش لباس رونالدو بخریم میپرسیدن چندسالشه من و مامانم خنده مون میگرفت چون خبر نداشتن دختره !!! این و این هدیه های خواهری ... پنجشنبه م زی زی نیومد یونی ... به استاد گفتم من هفته پیش نتونستم بیام گواهی دکترم بهش نشون دادم کلی خندید گفت مگه من مدیر مدرسه م !!! من هیچکس حذف نمیکنم ! اون روز خیلی از دست تون عصبانی بودم ! فقط اگه حضورتون مرتب باشه آخر ترم بهتون نمره اضافه میکنم ! حالا منیره وقت گیر آورده بود به استاد گفت ترم پیش خیلی خوش اخلاق بودید الان خشن شدید !!! آخه استاد جلسه اول حسابی از دست همه مون شاکی بود ! چون دو هفته اول همگی باهم نرفتیم ! میگفت دست به یکی کردید ! این بار واقعا هماهنگ نکرده بودیم !!! باورش نمیشد !!! گفت یه جلسه دیگه غیبت کنید حذف میشید !!! اومدم خونه با آبجی رفتیم بیرون با اون همه خستگی ... بعد فروشگاه رفتیم شام این و این غذاهای ناسالم رو خوردیم و حرف زدیم ... من کل مهر تصمیم گرفتم فست فود نخورم !!! همون روز که تصمیم گرفتم فردا ش این غذا خودم درآوردی رو درست کردم ! دوبارم تو دانشگاه ژامبون خوردم تاااا دیشب !!! مامان بابای بابام ! ظهر اومدن و چند روزی اینجا میمونن ...

یه تصمیمی گرفنم و به لطف خدا استارتش رو زدم امیدوارم با کمک خدا هیچوقت روحیه م رو از دست ندم ... خیلی برام خریدن این کتاب لذت بخش و پرهیجان بود ... این دفترچه برنامه ریزی هم گرفتم تو سال های دبیرستان دائم ازش استفاده میکردم ... واقعا جامع و کامل هستش .

پ ن : خدایا کمکم کن ... نذار حس کنم تنها شدم ... نذار حس کنم پشت و پناهم نیستی ... خدای مهربونم تو این روزهای معنوی که داریم بهشون نزدیک میشیم یه کاری کن بیشتر تو قلبم احساست کنم ...

حواسم باید جمع کنم از رحمت خدا ناامید نشم ...

هفته دیگه میرم خونه خاله چون همسرش میره مسافرت و با پسرکوچولوش تنها هستن ...

سعی میکنم از این به بعد زود به زود آپ کنم که گردن درد نگیرم ...

دوتا فیلم دیشب گرفتم یکی ش رو امروز دیدم ... نمیدونم چرا یه مدته بعد اینکه فیلم تموم میشه با خودم میگم آخرش چی شد ؟!!!

۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۴
Princess Anna

ماه رمضون امسال خیلی خیلی خوب بود خصوصا روزهای آخرش ... واقعا معنای بهار قرآن رو درک کردم ... میترسیدم مثل پارسال به سختی بتونم روزه بگیرم اما اینطور نشد ... اصلا فکرشم نمیکردم خیلی راحت و ساده روزه بگیرم ... واقعا فهمیدم اگه خدا بخواد از جایی که فکرش نمیکنی بهت کمک میرسونه ... واقعا خداروشکر که با خیال راحت روزه هام رو گرفتم ... عصر ها که بیدار میشدم !!! به یه کم تی وی یه کم بازی (قلعه و جنگ های صلیبی که یادآور دوران کودکیم هستن) مشغول بودم تا اینکه افطار میشد و من میرفتم سر فیلم مورد علاقه م که آشپز باشی بود چند روز قبل ماه رمضون میخواستم این سریال بخرم هم ببینم هم بذارم تو آرشیوم که تی وی گذاشت ... بعدشم تا سحر مشغول مطالعه بودم ... یه روز با مامان آش نذری درست کردیم ... دو سه جا افطاری رفتیم و دعوت کردیم ... یه شب هم دوتا از خاله ها به همراه پسرخاله و خانواده ش اومدن که خیلی خوش گذشت همون شب عمه مامان برامون سوغاتی آورد ... کالربوک و لباس ...  آخرهای ماه مبارک عمه روزهای پایانی بارداری ش رو طی میکرد وضعیت خوبی هم نداشت خلاصه من و مامان رفتیم خرید های عمه رو تکمیل کنیم ...  اونشب خیلی حالم خوب شد با لباس خریدن واسه یه نی نی ! این ست و این حوله خوشمل واسه نی نی عزیز خریدیم ... فرداشم مامان و آبجی رفتن ادامه خریدها ... همون شب عمه دردش گرفت و مامانم رفت بیمارستان و بالاخره نی نی جان اومد ... خیلی ذوق داشتم عید فطر بشه ! فرداش هم رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله ها تا پنجشنبه درحال گشت و گذار بودیم ... پارک هم رفتیم ... شهر کتابم رفتم این دوتا کتاب رو خریدم ... دنبال دفترچه مناسب برای نوشته هام گشته م اما چیزی پیدا نکردم ... کتاب خطی بابابزرگ هم براش بردیم ... چندماه دست مون بود از همه ی صفحات ش عکس گرفتیم ... همون شب گوشیم خاموش کرد دیگه روشن نشد ! خیلی دلم میخواست دیگه روشن نشه ! موبایل فروشی که گوشیم بهش داده بودم گفت نمیدونم مشکلش چیه ! چندبار فلش زدم درست نشد ! اما بار آخر که امتحان کرد درست شد !!! برخلاف میل من !!! جمعه همون هفته هم جشن نی نی عمه بود یه بلوز و مانتو خوشگل پوشیدم اما دیدم همه با مانتو نشستن با اینکه تالار بود ! یک ساعت جلوی آینه بودم فکر نمیکردم همه ساده بیان !! از هفته بعدش مامان عصرها میرفت بیمارستان کمک عمه آخه نی نی حالش خوب نبود منم گاه بازی میکردم یا واسه تولد م تدارک میدیدم اما هنوز نرسیدیم تولد بگیریم تو این شلوغیه خونه !!! از اول تابستون کلی بازی کردم یکی از بهترین هاش آلیس در سرزمین عجایب بود !!! عاشق خونه خرگوش م ... فیلمی که تو دوران بچگی دیده بودم رو هم پیدا کردم ... چون دقیقا سالش رو نمیدونستم پیدا کردنش راحت نبود تاحالا کلی فیلم و سریال ساختن که برام خیلی جالب بود ... من فقط سه تاش رو دیدم . بعد ماه رمضون نسبت به قبل خیلی بیشتر با آبجی میرفتیم رستوران ... تو روزهای شلوغی خونه حوصله مون سر میرفت دوتا آبجی ها کلاس رفتن اما من نه ... یه شب هم دوتا از دخترعمه های مامان رو دیدیم چهارتایی سر یه میز نشستیم اونشب خیلی بیشتر خوش گذشت ... یه شب هم با یکی از خاله ها رفتیم خونه خاله مریمی از ساعت نه شب تاااااا خود ساعت 2 صبح سه تایی حرف زدیم ... اونشب خیلی خوش گذشت ... مامان بزرگ اینا هم یه دفعه ساعت یک صبح اومدن ! بماند چقدر هیجان زده شدیم !!! بعدشم دخترخاله م آوردیم خونه خودمون تا اذان صبح فیلم ترسناک دیدیم !!! هفته پیش هم جشن عقد دوست عزیزم دعوت شدم منو آتنا باهم قرار گذاشتیم یه دست گل بگیریم و باهمدیگه بریم تالار ... صبح رفتم یه سبد گل بزرگ خریدم ... آوردم خونه گذاشتم و سریع رفتم آرایشگاه ... صبح جمعه ماشین که نبود هیچ همه ی همه دست به دست هم داده بودن منو اذیت کنن من به کارهام نرسم ! اتوبوس هم منو یه ایستگاه جلوتر پیاده کرد کلی پیاده اومدم تا آرایشگاه ... تا رسیدم زنگ زدم مامان برام تاج م رو آورد ... موهام رو خیلی خیلی قشنگ درست کرد وقتی اومدم خونه همه خیلی خوششون اومد و تعریف کردن ... تا آرایش کردمو لباس پوشیدم یه ساعت طول کشید ... آتنا زحمت کشید اومد دنبالم رفتیم تالار ... اینقدر ذوق کرده بودیم که نگو ... زهرا هم خیلی خوشحال شد ... منو آتنا دست همدیگه رو گرفته بودیم چون کسی رو نمیشناختیم ... گاهی پیش عروس نشستیم گاهی دورش چرخیدیم  یه لحظه سه تایی دست همدیگه رو گرفتیم خیلی حس خوبی بود ... خیلی بهمون خوش گذشت ... جشن شون هم خیلی خوب بود ... یه عروس و داماد شاد و پرانرژی ان شاءالله خوشبخت بشن ... چند روز پیش رفتیم خونه دوست مون ... خواهرزاده وروجکش پیغام صوتی فرستاد و دعوت مون کرد ... منم حسابی ذوق کرده بودم ... عصر که شد رفتم براش پازل باب معمار خریدم ... هرچی از این پسر کوچولوی بامزه و مهربون تعریف کنم کم گفتم ... اون دوساعت خیلی حالمو رو خوب کرد ... خیلی خوشحال بودم ... فول انرژی ... از بهترین حس هایی که تاحالا تجربه کردم ... باهم پازل چیدیدم ... عکس گرفتیم و نقاشی کشیدیم خیلی دلم واسه این فرشته کوچولو تنگ شده ای کاش اون دوساعت تموم نمیشد ... عاشق دنیای زیبا و رنگی رنگی بچه هام ... خداروشکر که هنوزم یه چیزهایی پیدا میشه حال منو خوب کنه ... ماه ذی القعده که میشه ... دهه اولش ... پر م از حس های خوب ... این ده روز خیلی خاص ن ... چقدر دلم برای حرم امام رئوف تنگ شده ... ای کاش بتونیم با کارهای خوب تو این روزهای قشنگ به خدا هدیه بدیم ... خیلی خیلی هم دلم میخواد این روزها بسلامتی تموم بشن ... انتخاب واحدم که هفته پیش انجام دادم ... از ته دلم از خدا یاری میخوام ... یادش بخیر دوسال پیش این روزها چقدر اون روزهای طلایی رو دوست دارم ... الان که بهشون فکر میکنم میبینم روزهای قشنگ شهریور واسه ورود به دانشگاه خیلی هیجان انگیز بودن ... روزهای اول ترم یک که من شاگرد اول بودم ... چقدر خوب بود شکرخدا ...

پ ن : کیک مرغ دستپخت خدم !

این انیمیشن هم خیلی قشنگ بود اما قسمت های دیگه ش رو هنوز پیدا نکردم ... بماند که من تاحالا دوباره گول طرح و عنوان جلد انیمیشن ها رو میخورم !!!

 

۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
Princess Anna

دیروز صبح ساعت هفت و نیم بود خوابیدم تا بعد اینکه کلی خواب درس و امتحان و دانشگاه رو دیدم ... ده دقیقه به دو از خواب پریدم ... به خدا قول دادم تمام قرآن رو بخونم اما تا الان که روز آخر ماه رمضونه خداروشکر 17 جزء خوندم  هدیه به امام رضا جانم و به نیت سلامتی امام زمان ... رفتیم حرم با مامان ... سعی میکنم درمقابل ناملایمت های زندگی م قوی باشم ... درسم رو بخونم و مراقب سلامتی م باشم ... به اینکه خدا همیشه صلاح آدما رو میدونه و بهترین ها رو پیش میاره شک ندارم ...

پ ن : خدایا کمک م کن ...

۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۲۲
Princess Anna

چقدر خوبه که هنوز ادریبهشته ... هنوز بهاره ... این روزها به خودی خود همه چی خوبه ... دوشنبه واسه دوتا امتحانم فقط 2 ساعت خوندم ! رفتیم کتابخونه چون تایم دوم امتحان داشتم ... دیدم وای فای م وصل شد اونجا یه کوچولو مشغول نت گردی شدممم ... نشستم کنار نیلو که باهمدیگه بخونیم ... اما من یه مقدار شیطنت کردیم ! از قبیل خوندن کتاب دوست جان ! نخوندن درس ! به اشتراک گذاری ترک مطالعه جزوه در لحظه ! اینقدر با نیلو خندیدیم که دیگه نفس نداشتم ! شکلات خوردیم و یه ساعتی درس مرور کردیم ای کاش وقت گذاشته بودم آخه خوب یاد ش گرفتم ... بعدشم رفتیم ناهار ... من همیشه جلو میشینم اومدم کنار دوستام ته کلاس ... یعنی ردیفای اول خلوت بودا !!! در این حد بچه ها عقب نشینی کرده بودن ! یهو استاد از بین اون همه به من گفت شما ! گفتم من ؟ گفت بله شما بیا جلو بشین !!! ینی من واقعا خوش شانس م ! (به شانس اعتقاد ندارم اما کلمه دیگه ای به ذهن م نرسید ! ) هیچی دیگه نشستم روبروی استاد ! تازه سوالات مون زوج و فرد بود ! امتحانم سریع نوشتم ! اومدم نشستم سر اون یکی امتحان !  سه تا سوالو بلد بودم حل کنم  ... از 100 نمره بود امتحانش که خوب میشم احتمالا  ...  این از دوشنبه ... سه شنبه از صبح تا عصر خونه مامان بزرگ رفتیم واسه روز پدر ... همه بودن به جز دوتا از خاله ها ... مسابقه کیک پزی بود بین کیک عروس خاله و  کیک اون یکی خاله ! که واسه عروس خاله رای آورد البته قرار بود تزئین نکنن ! با مامان رفتیم واسه بابابزرگ این گل خریدیم ... شب قبلشم واسه بابا پیرهن خریدیم هفته دیگه م تولد باباست بخاطر همین فقط یه هدیه گرفتیم ... من درحال بازی با نی نی های فامیل بودم ! کلی شلوغ بود اونجا ... اینم ماهان نی نی پسر خاله ... سر ناهار اینقدر خندیدیم که نفهمیدم چی خوردم ! واقعنی نصف غذا م موند اشتهام کور شد ! بابا اینا بعد ناهار خوابیدن که یه دفعه دوتا از شوهرخاله هام زد به سرشون اومدن وسط که برقصن دلمون شاد شه روز عید ! کلی م به مسخره بازی اون دوتا خندیدیم ! بعدش خاله کوچولوم بهم هدیه داد واسه اینکه عکسا شون درس کردم ... اینقدر تعریف کرد و خوشش اومده بود که واقعا خداروشکر کردم که راضی بوده ... واسه م رژگونه و خط چشم و این کتاب خریده بود ... بعدشم رفتیم خونه اون یکی خاله که نتونست بیاد ... اونجام خوش گذشت و برگشتیم خونه ... پنجشنبه بعد اینکه از یونی برگشتم مامان رفت بیرون گفت شام درست کن منم یه سوپ من درآوردی درست کردم که خوشمزه شد و باباهم بسیار تعریف کرد خداروشکر که خوبه دستپخت م ...

پ ن : فقط با یاد تو آرامش میگیرم خدای مهربونم ...

دلم خیلی واسه دلخوشی های کوچیک و روزهای شیرین سالهای پیش تنگ شده ...

 

۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۵
Princess Anna

یه عصر اردیبهشتی با عطر بهار با طعم دلتنگی جمعه حالمو عوض کرد ... یه عالمه حس های خوب و تازه ... خوشحالم که سال 92 تموم شده هرچی باشه فقط پارسال نباشه ! صبح که بیدار شدم دیدم مامان داره تغییراتی میده که حسابی خونه رو قشنگتر کرد ! اتاقم خیلی خیییییییییییلی حس خوبی داره خداروشکر ... یه آرامش خاصی داره شبیه همون حس مبهمی که دوسش دارم ... خلاصه که بهار همه چیو حسابی قشنگ کرده ... این هفته رو دوست داشتم چهارشنبه با آبجی رفتیم همون شهر کتابی که دوسش دارم برچسب و دفترچه گرفتم بعدشم کارتون سفید برفی زبان اصلی حسابی پیاده روی کردیم ... دیشبم که شب آرزو ها بود با دله گرفتم نمازش خوندم از خدا آرزومو خواستم نمیدونم چرا امسال خیلی حالمو خوب کرد یه حس شادی معنوی داشتم ... خداروشکر ... حساسیتم به بهار و عینک نزدن همه جا باعث شده حس کنم چشمم ضعیف تر شده ! یکشنبه بود که واسه مامان گل خریدم وقتی از دانشگاه برگشتم خوشحالم که مامان غافلگیر شد ... دوست جونیم  هسدن در حال عکاسی از جزوات ! خیلی دقیقه میره چک میکنه چیزی جا نیفتاده باشه بعد من جزوه رو کپی میکنم و شماره نمیزنم تو سرویس میخونمو مثل الان نمیدونم ترتیبش چطوریه !!! این ملزومات جزوه نویسی من و این  هم چیدمان بسیاااااااااااااار مرتب کلاس ما !

پ ن : خدا جونم خیلی ازت ممنونم بخاطر همه چیز ... نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت ...

تو این هفته ها انیمیشن آناستازیا  و فیلم زن سیاه پوش (اونشبی که تو مدرسه موندیم دیدمش) و فیلم رابین هود 2010 دیدم (خوشم نیومد خیلی بخاطر فضاسازی ش گرفتم) .

قراره با خودم بشینم برنامه ریزی کنم هدف گذاری !

مراقب غذا خوردنم هستم !

دیروز نزدیک یه ساعت با دوست دبیرستانم صحبت کردم ... یاد اون روزها بخیر ... هم اون موقع هم الان خیلی خوب همدیگه رو درک میکردیم این ترم هم دانشگاهی شدیم ... براش در کنار همسرش آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم .

این پست رو خیلی درهم نوشتم ! خودمم نفهمیدم از کجا شروع شد ! 


۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۵
Princess Anna

گاهی وقتا یه حس های جدید و مبهم با طعم شیرینی که داره حال منو خوب میکنه ... مثل امروز صبح . گاهی وقتا تو یه موقعیتی قرار میگیرم و حس میکنم این حال من یه اتفاق یا احساسیه که میخوام تو آینده تجربه ش کنم ... یه خاطره از آینده یه خاطره از فردا ... حس عجیبیه نمیتونم درست بیان  کنم ... حالم امروز به لطف خدا خیلی بهتره دلم میخواد درس بخونم اما میترسم از اینکه مثل اون روز بشه ... نمیدونم برم اهدافم بنویسم یا نه ... نمیدونم آخه استرس درسا مم دارم ... خوشحالم که پنجشنبه دارم میرم دانشگاه ... 

پ ن :

یادم باشه آلبوم نه فرشته م نه شیطان رو هم بخرم خیلی تعریف ش شنیدم ...

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۳۲
Princess Anna