بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

بعد از یکسال و نیم اومدم که بنویسم ... بنویسم از روزهایی که گذشت ... روزهایی که یه عمر انتظارش رو می کشیدم ... تو این یک سال و نیم علاوه بر اینکه یکسال و نیم ! بزرگتر شدم چندین برابر این مدت تجربه کسب کردم ، از بچگی دراومدم و پخته تر شدم ... یه چیزی تو دلم میگفت برو که امروز وقت نوشتنه ! منم به ندای قلبم گوش کردم چون مطمئنم هیچوقت منو اشتباه راهنمایی نمیکنه ... دقیقا یک هفته بعد از آخرین پستم بله رو گفتم ! و در محضر یکی از خوبای خدا به عقد کسی دراومدم که همیشه مرد آیندم رو مثل اون تصور می کردم ... بالاخره با هر سختی که بود درسم رو بعد از ده ترم و یه معرفی به استاد تموم کردم و هنوزم که هنوزه نرفتم دنبال مدرکم ! شب عید قربان پارسال عروسی کردم و اومدم که تهران زندگی کنم و درحال حاضر با مشکلات دوری از خانواده دست و پنجه نرم می کنم ! دوتا کنکور دادم !!! کارشناسی و ارشد ! دوتاشم انتخاب رشته کردم تا ببینم خدا چی میخواد ! حقیقتا ببینم خدا چی میخواد ...بگذریم از اینکه اتفاقای زندگیم که تو برهه زمانی کوتاهی هم اتفاق افتاد باعث شد از تنهایی و بیکاری هزارتا فکر و خیال بد بیاد تو ذهنم و حتی دردش رو هم تو بدنم احساس کنم اما زندگی تو هر مرحله ش سختی ها و شیرینی های خاص خودش رو داره و این حرف هم که سال اول زندگی مشترک سخت ترین و مهم ترین سال زندگی زوجین هستش کاملا کاملاااا درسته ! اما مثل تمام دورانی که باید ازش عبور کنیم موظفیم با درایت و حوصله شیرینی روزهای اول زندگی رو به کام همسرمون تلخ نکنیم ... خب فکر کنم زیادی کارشناس طور حرف زدم ! ان شالله به مرور خاطرات مهمی که گذشت رو با عکساش پست خواهم کرد ! توکل بر خدا ...

خب ! اینم از پست 132


پ ن :

دلم عجیب تنگ روزهایی که گذشت ...

۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۲
Princess Anna
ای کاش ازم راضی باشی تا حال منم خوب باشه خدای مهربون من :) ممنون که با همه ی بدی ها بازم دوست مون داری مهربون ترین !

پ ن :
چه بارون قشنگی ! خدا جونم شکرت :)))
۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۹
Princess Anna
دقیقا چهارشنبه ی سه هفته پیش بود که بابا موقع سرکار رفتن بهم گفت ایشالله که بهت خوش بگذره بابا ما رم خیلی دعا کن ... بابا رو بوسیدم و تا چشمام پر اشک شد در رو بستم تا اشکامو نبینه ... ساعت 5 بود منتظر اذان شدم ... بعد نماز شامم رو کامل خوردم و یه بار دیگه چمدونم رو چک کردم ... مامان اومد چمدون رو بیاره پایین گفت چه خبرههههه ؟!!! این همه لباس گرم چرا برداشتی آخه ؟! از اون جایی که بهم توصیه ی موکد شده بود که مشهد خیلی سرده و ممکن برف بیاد حتماااا لباس گرم ببر منم که دخترکی بسیار بسیااار حرف گوش کن هسدم ! لذا اطاعت امر نموده و چند برابر وزن خودم چمدون رو سنگین کردم ! نزدیکای هفت و نیم بود که آژانس گرفتم و رسیدم راه آهن ، یه کمی منتظر شدم تا آقای محمدی رو دیدم که اون طرف سالن ایستاده رفتم و یه خانومی اسمم رو علامت زدن که فهمیدم خواهر آقای محمدی هستن ... منو مریم (خواهر آقای محمدی) چندبار با لبخند به همدیگه نگاه کردیم تا اینکه وقتی تو کوپه کنار بچه هایی بودم که اصلاااا روحیات شون با من جور نبود مریم اومدو چمدونم رو برداشت گفت اومدم ببرمت پیش خودمون ! منو میگی از ته دلم خوشحال شدم چون منتظر همچین لحظه ای بودم ! :))) بعدها مریم بهم گفت همون لحظه که دیدمت منو جذب کردی و دلم میخواست باهات دوست بشم ! جالبه که منم دقیقا همین حس رو داشتم ! الان که دارم اینا رو می نویسم یه لبخند عمیق رو لب هامه ... خدایا شکرت ... از همون لحظه های اول سفر بهم خوش گذشت ... خیلی بهم خوش گذشت ... فکر کردن بهش هم حالمو خوب می کنه ... الحمدالله ... کوپه ها چهار تخته بود و انصافا از محل اسکان مون صد برابر تمیز تر ! من بودمو مریم گلی و یه خانومه که به عنوان مشاور و سرپرست اومده بود یه خانومی هم بود که با دختر کوچولوش پیش ما نشسته بود ... اولش خیلی خوشحال شدم که یه مشاور به گفته ی مریم خیلی خوب باهامونه اما کم کم و تو سفر متوجه شدم که باور ها و عقاید ایشون نه صرفا از نظر مذهبی بلکه به طور کلی با من سازگار نیست ... اونشب کلی گپ زدیم تا نماز صبح خوابیدیم بعد نماز تا یک ساعت هر کار کردم خوابم نبرد موقع صبحانه هم چیزی از گلوم پایین نمی رفت تا اینکه نزدیکای دوازده ظهر از قطار چشممون به گنبد طلایی امام رضا جان روشن شد و حال دل من رو دگرگون کرد ... ایستگاه مشهد که رسیدیم یه مقدار معطل شدیم تا اتوبوس بیاد و ما رو تا حسینیه ببره ... به هر زحمتی بود چمدون سنگینم رو می کشیدم ! محل اسکانمون فقط دو سه دقیقه تا باب الجواد فاصله داشت ... چی از این بهتر ... من خیلی خیلی باب الجواد رو دوست می دارم آخه :))) تا یادم نرفته باید بگم که من و مریم سه بار اتاق مون رو به دلایل مختلفی عوض کردیم ! بعد ناهار و استراحت رفتیم حرم ... جس و حال خوبم رو چطوری توصیف کنم ...
من بودم و سکوت و حرم صحن انقلاب ... تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت ... از هر طرف رسید شمیم معطری
از من عبور کردی و دردم زیاد شد ... گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟
گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست ... دیدم کنار صحن نشسته است مادری
فرمود: "در حریم منی، "یا علی" بگو ... برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری
نماز رو که تو صحن دوست داشتنی انقلاب خوندم منتظر شدم تا بچه ها بیان و باهم دعای کمیل رو گوش کنیم اما خانم موسوی اومد گفت بریم دیگه تا دیر نشده ! دعا ساعت هشت و نیم شروع میشه ... منم که از یک هفته پیش منتظر همچین روزی بودم اما از طرفی م نمی تونستم تو حرم تنها بمونم خلاصه که با دل گرفته از حرم بیرون اومدم و زیارت اون شب به دلم موند ... از حرم که خارج شدیم خانم موسوی ما رو چندتا بازار اطراف حرم گردوند و حدود ساعت هشت بود که رسیدیم حسینیه ... دلم هوای حرم رو داشت اما دیروقت بود و با وجود فاصله ی کوتاه مون به حرم اجازه نداشتم از محل اسکان خارج بشم ... شام مون رو خوردیم و تا دیروقت دور هم نشستیم کلی هم خندیدیم خداروشکر  :))) تعجب کردم که اینقدر زود با همدیگه دوست شدیم ! صبح جمعه با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم چندتا مرکز خرید تو بلوار سجاد اما تا ظهر فقط یه دونه ش رو رسیدیم بگردیم ! نزدیکای دو بود که رسیدیم حسینیه تا ناهار خوردیم و استراحت کردیم شد 4 و حاضر شدیم بریم حرم تا اینکه خانم موسوی اومد گفت بیاید ببرم تون الماس شرق ! بعدش اگر رسیدیم بریم حرم ... از خیابون که رد شدیم ازشون معذرت خواهی کردم گفتم من میرم زیارت ان شالله تا قبل هشت هم تو حسینیه م نگران من نباشید ... مریم گفت منو از خودت بی خبر نذار اگر کسی دیگه بود بهش اجازه نمی دادم تنها بره ... گفتم که خیال تون راحت باشه خوش بگذره بهتون ... ازشون که خداحافظی کردم تو همون باب الجواد چشمام بارونی شد ... تو دلم میگفتم امام رضا جان چقدر دوستت دارم ... چقدر دلم برات تنگ شده ... چقدر خوشحالم که الان پیشت م ... چه حال خوبی داشتم اون لحظه ها ... زیارت اون روز حسابی به دلم نشست ... مثل همیشه تو صحن انقلاب نشستم ... صدای نقاره ، بوی عود و نسیم خنکی که پرچم سبز رنگ گنبد طلا رو حرکت میداد حال و هوای این صحن و سرا رو بهشتی کرده بود ... نزدیکای هشت بود که رسیدم حسینیه مریم گلی زنگ زد بچه ها کلید رو تو اتاق جا گذاشتن کلید یدک رو از مدیر اونجا بگیر ! حالا از شانس ما کلیک یدکم مفقود شده بود ! هیچی دیگه ده دقیقه وایستاده بودم تا با آچار و پیچ گوشتی درو برام باز کنن ! البته بنده خدا اصلا غر نزد ! حدود یه ساعتی م تنها بودم تا بچه ها برسن ! اون شب م کلی گپ زدیم و بهمون خوش گذشت ! الحمدالله ... شنبه که روز آخر بود هم برای نماز ظهر و هم مغرب رفتیم حرم ... بعد نماز عشا زهرا با خانم موسوی رفتن بازار من هم فرصت رو غنیمت شمردم و از لحظه های آخر سفر بهره بردم ... دست خودت نیست ... بالاخره لحظه ی خداحافظی می رسه و باید از محبوبت دل بکنی ... تو دلم گفتم {امام رئوفم ، خودت ضامن خوشبختیم باش ... }
و از امام رضا جان خداحافظی کردم ... بقیه ی خریدام رو انجام دادم و برگشتم حسینیه ... چمدون رو چیدم و وسایلم رو دم در گذاشتم ... بعد شام حول و حوش ساعت ده بود که اتوبوس اومد و رفتیم سمت راه آهن ... آسمون سفید بود ولی چشمای من بی اختیار می بارید ... مریم میگفت نبینم ناراحت باشیا اما چطور می تونستم ناراحت نباشم ... دلم خیلی برای امام رضا جان و حرم نورانی و مطهرش تنگ می شد ... خیلی زود گذشت و خیلی خیلی خوش گذشت الحمدالله ... ساعت نزدیکای دوازده بود که قطار حرکت کرد تا حدودای سه دورهم نشستیم و بعدش تا اذان صبح خوابیدیم ... اگر اشتباه نکنم ایستگاه شاهرود برای نماز ایستادیم و اینقدر هوا سرد بود و برف نشسته بود که با بطری آب وضو گرفتم و داخل راهرو قطار نمازم رو خوندم ... صبح که بیدار شدم اصلا حالم خوب نبود و یه مقدار تب داشتم دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم خداروشکر بهتر شده بودم ... اولش فکر کردم سرماخوردم اما به خاطر خستگی و کمبود خواب دمای بدنم بالا رفته بود بچه ها هم میگفتن خیلی داغیا ! ... خداروشکر رفته رفته بهتر شدم ... ساعت سه بعدظهر بود که رسیدیم راه آهن ، بابا و آبجی خانوم کوچک اومدن دنبالم ! تا بابا رو دیدم چندبار ماچ ش کردم از بس که دلم تنگ شده بود :))) خدا همه ی پدر مادر ها رو حفظ کنه ان شالله ... تا رسیدیم خونه سوغاتیا رو بهشون دادم ! واسه همه یه چیز کوچولو گرفته بودم الا خودم ! اما مهم نیست ! مهم زیارت بود که خداروشکر حسااابی پربار بود و به دلم نشست ... الحمدالله.

پ ن :
خدا جونم شکرت ! تو این سه بار که از طرف دانشگاه مشهد رفتم این بار خییییییلی بیشتر از دفعه های دیگه
بهم خوش گذشت ...
#آخرین_سفر_دانشجویی_و_مجردی! به امید خدا !

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۱
Princess Anna
برای اولین بار در این نه ترم که بنده به سان دیگ در حال جوشش ! در دانشگاه تحصیل نمودم ، 19 واحد اخذ شده را با معدل خیلی بالای دوازده ! پاس نمودم !!! یعنی هنوزم باورم نمیشه که این ترم با وجود سر کلاس نرفتنا (طبق معمول البته !) و شرایط حواس پرت کنی که داشتم تو گیر و دار تصمیم گیری برای یکی از مهم ترین مسائل زندگیم ، تونستم همه درسامو پاس کنم ! اولین امتحانم که جمعه بود ، صبح نزدیکای هشت بیدار شدم و سوالات رو دوره کردم ؛ ساعت ده بود که با بابا رفتیم دانشگاه ، بابا منتظر موند تا امتحانم تموم بشه و با هم برگردیم ، تقریبا نیم ساعت همینطوری نشسته بودم چون اجازه نمی دادن کسی از جاش بلند شه ! جمعیت زیاد بود و اگر قرار بود همه بلند شن قطعا یه فاجعه دیگه البته این بار تو دانشگاه پرافتخار ما رخ می داد ! امتحان بعدی مون که سه شنبه بود کنسل شد و افتاد دوم بهمن ! فرداشم که امتحان داده کاوی بود و استاد بسی ناجوانمردانه ! سوال داده بود که من همون جا با وجود 4 نمره پروژه و میان ترم و نمره مثبت از پاس شدن نا امید شدم :| وقتیم که نمرش اومد زانوی غم رو دو دستی در آغوش گرفتم و به دوست جان پیام دادم که من این ترم همه ی درسامو میفتم ! فرداش که روز اعتراض بود رفتم دانشگاه ، استاد تا منو دید گفت شما پروژه دادی ؟ گفتم بله نمره ی کامل هم گرفتم ، گفت تو لیست پیدات نکردم به خاطر همین 9.9 دادم تا بیای ببینم پروژه دادی یا نه ! یعنی فکر همه چی رو می کردم الا این ! به پهنای آسمون آبی اون روز لبخند زدم ، خدای مهربون رو شکر کردم و دانشگاه را ترک نمودم ! امتحان نرم افزار هم فردای داده کاوی بود و عین یک ساعتو چهل و پنج دقیقه ! در حال جواب دادن به سوالاتی بودم که هر کدومش الف ب ج د داشت :| و اصنم موقع امتحان به پاس شدن فکر نمی کردم چون به نظرم محال ممکن بود که پاس بشم ! اما پاس شدم اونم با 11 ! دومین لبخند رضایت به لطف خدای مهربون رو صورتم نشست :))) خدایا ممنون خدایا شکرررررررررت :* هفته ی بعدشم که امتحان شبکه و اقتصاد :| و ارائه پشت سر هم بود که با وجود مشغولیت های ذهنیم فکرشم نمی کردم بتونم از پس ش بربیام اما تونستم برای بار سوم شاخ اقتصاد مهندسی رو با کلیییی نذر و دعا بشکنم ! باید عرض کنم که اقتصاد را خداوند پاس کرد ! :))) امتحان تجارتم که شنبه ساعت دو و نیم بود با اینکه فقط جلسه ی اول رو سر کلاس رفته بودم ! اما تو فرجه ها تمام اسلاید ها رو نوشتم و صوت ها رم گوش کردم ، صبح امتحانم بعد نماز نخوابیدمو تا ظهر مرور کردم وقتیم که دیدم 14.5 شدم ! سومین لبخند رضایت مهمان چهره ام گردید ! و اینگونه بود که امتحانات ترم یکی مانده به آخر البته به امید خدا به پایان رسید !

پ ن :
خدای مهربون من ! با تمام وجودم ازت ممنونم و شرمندم ! به خاطر تموم لحظه هایی که کمکم کردی تا بتونم برای زندگیم درست تصمیم بگیرم و تصمیم درست رو بگیرم و تو این شرایط سخت بتونم مطالعه کنم تا از برنامه هایی که برای آیندم گرفتم عقب نمونم ... اما من اونطور که باید بندگی تو رو نکردم :(((
به یک خیّر جهت تقبل بخشی از نذرهایی که اینجانب برای دروس دوست نداشتنی خود نمودم ، نیازمندم !
خدای مهربون من ! هزار هزار بار شکرت :)))

۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۰
Princess Anna

حس و حال عجیبی دارم ... دلم هم آرومه هم آشوب ، حالا میفهمم که هر لحظه از زندگی مون یه امتحان الهیه ... چه لحظه هایی که قلب مون پر از نشاط باشه و چه لحظه هایی که از غصه هوای دلمون ابری ... نگرانی هام به جاست اما احساس میکنم دارم تو امتحان خدا مردود می شم :((( الانه که باید بیشتر از هر وقتی به خدا توکل کنم و از هیچی نترسم ... اون روزای اول آرامش بیشتری داشتم اما الان از اینکه نتیجه ی کار چی بشه نگرانم ... از اینکه بگم خدایا هرچی قسمت باشه من تسلیم محض م ... از اینکه بگم بذار هرکی میخواد هر حرفی بزنه مهم اینه که نمی تونه رو حال خوب من تاثیر بذاره ... تو این دو سه سال اخیر روزایی رو گذروندم که به این باور رسیدم بیشتر از اون چه که انتظارش رو داشتم قوی بودم اما گاهی فراموش می کنم که با وجود تموم حساسیت ها و ظرافت هام دختر محکمی هستم ... یعنی دختر محکمی شدم ! و حالا وقت توکل و صبره تا روزا بگذرن و اتفاقاتی که مقدر شدن بیفتن ... حالا وقت اونه که نتیجه ی کار رو به خدا واگذار کنم ... وقتی به این روزایی که گذشت فکر میکنم بیشتر به مفهوم این آیه ی شریفه پی می برم ... { عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم } وقتی که می بینم با وجود دعا ها و گریه هام اونی نشد که می خواستم و به جاش خواست خدا اتفاق افتاد پیش خودم میگم تو کاره ای نیستی اون بالایی باید بخواد ! پس نگران نباش ، صبور باش مثل تمام روزایی که باب میلت نبود و صبوری کردی تا وعده ی خدا اتفاق بیفته ...

پ ن :

خدای مهربون من ! اگر تو خواستی و درست شد من سعی میکنم بنده ی بهتری برای تو باشم و اگر نخواستی و نشد میام پیش خودت ، کنار خودت و در پناه خودت تا خودت قلبم رو تسلی بدی و آرامش رو به وجودم هدیه کنی ...

 تمام افکاری که لحظه به لحظه از فکر و ذهن مون رد می شن اعتبار ندارن و ممکنه خطای شناختی باشن اما مواقعی هم هست که مغز آدم حوصله ی تجزیه تحلیل و تمیز دادن افکار بد رو از خوب نداره ، دقیقا مثل الان من !

خدایا کمکم کن ...

یا امام غریب ... :(((

۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹
Princess Anna
نگران هیچی نیستم ! چون تو کنارمی ... خدای مهربون من !
۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۳
Princess Anna

 ! Dear Diary

.Today I Tried Not To Think About Him , When I Spoke About The Menu Of Cook

   .I Tried Not To Think About Him , When I Was Studied

.I Tried Not To Think About Him When I Went To Bed


:PS
"  From " Emma By Jane Austen

پ ن غیر خارجکی ! :
فیلم اما رو دیدین ؟! فوق العاده بود ! چقدر احساس می کردم اون شبیه منه ! در حقیقت من شبیه اونم ! به زودی کتاب ش رو مطالعه می کنم ان شالله :))) البته اگر ... ! اگر فرصتش رو پیدا کردم ! در جریانید که امتحانا چقدرررر ذهن آدمو به خودش مشغول می کنه !

با گیج ترین حالت آنا چه کنم ؟!


۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۹:۲۱
Princess Anna

پنجشنبه 11 م آذر بود که ساعتای چهار بدو بدو حاضر شدم و بابا منو رسوند آرایشگاه ... تا حاضر شدم شد شیش و تا رفتم تالار شد هفت ! و تا سالن بهار اینا رو پیدا کردم شد هشت !!! هرچی زنگ می زدم به عروس و خواهر شوهر عروس هیچکدوم بر نمی داشتن یه لحظه فکر کردم اشتباه کردم و امشب خبری نیست !!! و از اونجایی که در ناامیدی بسی امید است ! پایان جست و جوی تالار عروسی هم سپید است ! بعد از یافتن سالن مورد نظر از فرط خوشحالی ! عروس خانوم قشنگ را در آغوش گرفته و بهترین ها را برایشان آرزو کرده ! سپس به جمع دوستان برگشته و درمورد مسائلی چون " این خانوم حراست جدیده چقدر چیزه !  و یا اینکه استاد فلانی خیلی چیز تره ! (به جای چیز کلماتی از قبیل دچار اختلال حواس ، فراموشی و ... قرار دهید ، متشکرم !) وقت گذرانی کرده تاااا عروس کشون ! عاقا هرچی تو تالار ساکت سر جامون نشسته بودیم موقع عروس کشون و خونه ی مادر عروس جبران کردیم !!! از اونجایی که سه بار ! دسته گل عروس نصیب دختر خاله ی عروس شد ! عروس خانوم شخصا سیل جمعیت !!! رو شکافت تا دسته گلش رو تقدیم دوستانش کنه بلکه بخت شون باز شه !!! :))) دو هفته بعدم که شب یلدا بود من و خاله مریم هر چی هنر داشتیم سر انار و ژله ی انار و رب انار ( این یکی صرفا جهت رعایت وزن جمله !!! ) در آوردیم و این شد که هرچی ژله می خوردیم تموم نمی شد !!! دیگه کاری که از دست مون بر میاد ! اعتراضی هم وارد نیست !!! و این گونه بود که شب یلدا رو هم بسیار گرامی داشتیم هرچند هیچوقت دوستش نداشتم چون فرداش اول دی و تا دی بوده امتحان بوده :| یعنی میشه یه سال دی باشه امتحان نباشه ! یه سالم که امتحانای مدرسه و دانشگاه نباشه احتمالا امتحانات الهی برگذار میشه !!! از شوخی گذشته امسال خیلی شب یلدای قشنگی داشتیم شکر خدا :)) و کلی هم عکسای قشنگتر گرفتیم الحمدالله :))

پ ن :

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد *** عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد ، شما شاهد باشید اگر نشد از ایشون شکایت کنم !

طبق معمول ! یه عالمه عکس گرفتم که با توجه به ایام غمبار امتحانات فرصت آپلودش رو ندارم و بعدا می ذارم !

اگر نرم افزار پاس شدم همتون به خودتون شیرینی بدید :))) خذ هذا و من الشاکرین !

الحمدالله و شکرت خدای مهربون من !

بعدا نوشت :

عکسا آپ شد !

۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴
Princess Anna

هیچوقت تو زندگیم اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم ... شایدم روزای سخت تری داشتم و حالا فراموششون کردم به همین خاطره که میگم الان داره بهم سخت میگذره ... گاهی اوقات ناراحتی اما ته دلت یه روزنه ی امیدی هست که باعث میشه کمتر به خودت سخت بگیری و بگی { یکی از ویژگی های خوب روزای سخت اینه که بعدش ان شالله راحتی و آسایش } اما گاهی وقتا هم مثل الان هیچ امیدی ته دل ناامیدت پیدا نمی کنی ... وقتی به خوابی که پنج سال پیش تو همین روزا دیدم فکر می کنم یا وقتی که تقدیر امسالم رو تو صفحات نورانی قرآن کریم نگاه می کنم به جای امیدوار شدن تو دلم میگم آخه چطوری ؟... و اینجاست که قصه ی ناامیدی من از نو شروع میشه ... وقتی به دوستام نگاه می کنم میبینم اکثرشون حداقل تو یکی از جنبه های زندگی موفق بودن تا الان ... اما من ! درسته که رشته ی تاپ و سختی دارم ... درسته که دانشگاهم جزو برترین غیردولتی هاست ... درسته که استعدادش رو دارم ... اما ! مسئله ی مهم دوست نداشتنش و مسئله ی مهم تر اصرار خانواده برای ادامه تحصیل تو همین رشته س ! اما دیگه نمی کشم ... تا الانم پنج سال از هدف م دور شدم ... تنها راه ش دوباره کنکور دادنه که با جون و دل همین رو میخوام اما باید خیلی قوی باشم که هرکس گفت اشتباه میکنی لبخند بزنم و بگم خواسته ی قلبی من همینه ! پس لطفا به خودم بسپاریدش ... { منم به خدا واگذارش می کنم }

پ ن :

خدای مهربون من منو ببخش که اینقدر ناامیدم ...

هیچوقت اینطوری تو وبلاگم ننوشته بودم ! فقط هرچی که از ذهنم رد شد رو نوشتم ! بدون نگارش !

۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
Princess Anna

عنوان مزخرف ترین ، بی محتوا ترین و بدرد نخور ترین کلاس سال تقدیم می شود بهههه کلاس آز سیستم عامل ! و استاد خوش اخلاقش :| (استفاده از افعال معکوس) ای کاش مجبور نبودم برش دارم :| مزخرفه بیخود :| بیخوده مزخرف :|

بالاخره استاد شبکه رو رویت نمودم ! اگر میان ترم نمی ذاشت فکر کنم تا آخر ترم با هم آشنا نمی شدیم !

بنده دوبار !!! تکرار می کنم دوبار ! ( و خواهر جان بیشتر از دوبار ) فیلم فروشنده رو  دیدم ! اگر می گفتن بشین به جاش درس بخون با کمال میل می پذیرفتم ! در این حد !!!

بالاخره جرئت کردم یه کافه ی جدید رو امتحان کنم ! و یه سفر کوچولوی یه روزه و یه شب گردی عالی با دختر خاله جان داشتم ! این بود عناوینی از رویداد های اخیر ! تا بخش بعدی خبر خدا یار و نگهدارتان ! 

پ ن :

عروسی دوست جانه ! البته نامزدیه ! هفته ی دیگه پنج شنبه ! و من بی صبرااانه منتظرم بهارو تو لباس عروسی البته نامزدی ! ببینم ! الهی که خوشبخت ترین شی نن جون !

۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۶
Princess Anna

ماه محرم که شروع شد طبق معمول ! تشریفمو بردم خونه ی خاله جون جان ! شبا که کلی حرف می زدیم ، خاله به خاطر من بیدار می موند تا تنها نباشم ! بماند که یه شب درمورد موجودات ماورایی به نام " ج ن " بسم الله حالا نیاد اینجا :| صحبت کردیم ! به خود لرزیده و به سرعت خانه را نورانی نموده و سپس به سمت اتاق خواب یورش برده تا یه وقت خدایی نکرده زبونم لال این موجودات دوست داشتنی !!! دست شون بهمون نرسه ! البته اگر دست داشته باشن ! بنده هم که کلاسای دانشگاه رو یکی گاهی دوتا و البته بعضی وقتا سه تا ! درمیون رفتم !!! چشم نخورم ایشالله ! البته از ترس استاد بسیااار بسیااااااار با اخلاق آز سیستم عامل با هر زحمتی شده خودم رو از رخت خواب عزیز تر از جانم جدا می نمودم ! و همون لحظه بهش قول شرف ! می دادم که زودتر به آغوشش برگردم !!! بعد از 5 روز روضه مون عمه جون جان روضه داشتن به مدت 15 روز :)))) بیشتر روزا رو مامان رفت منم چند روزش رو شرکت کردم شکر خدا :)) و حالا قسمت بسیاااار جذاب قضیه مهمونی خونه ی خاله سمانیه !!! هرچند مامان به خاطر آبجی خانوم کوچک نذاشت شب بمونیم و ضد حال اساسی خوردیم اما بعد خونه ی مامان بزرگ هیچ جا مثل خونه ی خاله سمانی به من خوش نمی گذره ! الهی که تن شون سالم باشه :) از اون جایی که من مامان بزرگم رو خیلی خییلی خیییلی دوست می دارم این بار دلم نیومد دستش رو نبوسم و از دستای قشنگش عکس نگیرم :) گفت ایشالله به زودی یه کوچولو بقلت باشه ببوسمت :))) بلنددد بگووو آمییییین !!! {علاقه ی اینجانب به کودکان خوردنی ستودنیست ! اسمایلی نی نی } فرداشم موقع رفتن مامان بزرگ یک عدد سینی جهت تکمیل جهیزیه ی تخیلی اینجانب ! هدیه فرمودن ! باشد که رستگار شویم :)))

پ ن :

با توجه به این که سر سه راهی مونده بودم مشاوره رفتم و به لطف خدای مهربونم حل شد ! خدایا ممنون ، خدایا شکرت !

عروس چقد قشنگه !

۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۲
Princess Anna

روز اول ترم نه خود را چگونه گذراندید ؟ ساعت نه صبح از خواب برخواسته و راس ده و نیم در سالن اصلی دانشگاه حضور یافته ! یعنی دقیقا چهل و پنج دقیقه قبل از شروع کلاسی که سال گذشته عاقبت بخیر نشده ! لذا قبل کلاس نوشیدنی موهیتو را سر کشیده و به عالم و آدم درمورد ده ترمه شدن خود توضیح داده و با ری اکشن عجب انگیزشان مواجه گردیده ! سپس کلاس ها را یکی پس از دیگری به امید گذر لحظه ها و پایان یافتن با خون دل ! تحمل کرده ! و هنگامی که استاد اقتصاد خمیازه کشان ! به شما می گوید شماره دانشجویی تان چند ؟! (مراد از چند ؛ قیمت آن می باشد :|) ( به علت رندی بیش از حد استیودنت آی دی اینجانب ! ) دلتان می خواهد مانند متیو کراولی که جنتلمن وار مشت محکمی به ریچارد کالایل کچل هدیه کرد شما نیز با گفتن عبارت " یخ کنی یخچال فرنگی " از خجالت ایشان دربیایید و بی درنگ کلاس را ترک کنید ! و سپس در افق محو شوید ! اما حیف و صد حیف که اقتصاد ملعون را سه بار پیش از این اخذ کرده اید ؛ دو مرتبه عاقبت به خیر نگشته و یکبار هم حذفیده شده عست ! لذا مانند کوآلای خسته به استاد لبخند زده و از سر تقصیرات ایشان می گذرید ! از اتاق فرمان اشاره میکنن بسه دیگه بگیر خواب فردا 8 صبح کلاس متون داری :| این بود انشای ما ! یعنی من ! تا درودی دیگر بدرود ! 

پ ن :

بعد دفاع رفتم زیارت و از ته دلم یه آخیییییش بلند گفتم که بالاخره راحت شدم ! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم که ندا ی درون فرمودن : الکی خوشحال نباش ! از پس فردا باید بری دانشگاه :| فوقع ما وقع !

خب الحمدالله این هفته که خونه خالم ان شالله هفته دیگه م بین التعطیلیه لذا دو هفته پنجشنبه ها نمیرم یونییی ! آآآآخ جوووووووون !

پیش به سوی خونه ی خاله جون جان ! به امید خدا ...

روز اول ترم یکی مونده به آخر (البته به حول و قوه ی الهی) به روایت تصویر !

۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
Princess Anna

باید بگم که هنوزم باورم نمیشه هفته ی پیش دفاع داشتم ! و به خوبی و خوشی با نمره ی عالی عاقبت بخیر شد ! 17 شدم اما درحقیقت 19 ! چون یک هفته دیر دفاع کردم دو نمره کم شد ... استاد جان میگفت ای کاش هفته ی پیش میومدی ... گفتم چرا استاد ؟! گفت به خاطر نمرت ! گفتم استاد نه نمره م برام مهمه و نه مدرکم :| بعدش درباره ی رشته ی مورد علاقه م صحبت کردیم و گفتم که همه میگن رشته ای که دوست دارم البته در حقیقت عاشقشم ! بازار کارش صفره و برای خانوم ها که منفی صفر ! استاد گفت ببین تو یه خانومی مثل من ! پس نباید اولویت ت اشتغال و درامد باشه ! اگر کار مورد علاقت رو پیدا کردی که چه بهتر ! اگر نه تو کارهای تحقیقاتی و تدریس فعالیت میکنی ... گفتم شما راضی بودید استاد ؟ گفت خیلی ! استاد داور بهم گفت اولین بار بود که از اول تا آخرش نتونستم سوال بپرسم و ساکت نشسته بودم ! گفت از استاد به این سخت گیری 19 گرفتن خیلی سخته ... کارت خیلی خوب بود و مطمئنم که استعدادش رو داری ... من از اون موقع هنگم تا الان ! استاد داور هم میگفت کار سختی انجام دادی ! بازم هنگ کردم ! اصلااااا باورم نمیشه تونستم انجامش بدم ! اصلنا ! فقط میتونم بگم خدا کمکم کرد ... فقط فقط خدا ... شرمنده تر از همیشه م ... هنوزم باورم نمیشه ... الحمدالله علی کل حال ... خدا جووووونم شکررررررررت :)))) ماچ ماااااااااااچ :-* یادم رفت دوتا چیز رو بگم ! اول اینکه از دست خودم بسی عصبی شدم ! موقع ترجمه ی متن های به شدت تخصصی و وقتی داشتم اسلاید هام رو برای ارائه حاضر می کردم دائما به خودم میگفتم : آخه دختر ! این همه وقت داااشتی چرا گذاشتی دقیقه ی نود ؟! هااااان ؟! اون جا بود که ندای درون وارد عمل شد و با حالت بسیااار ریلکسی  فرمود : خودتو سرزنش نکن ! تو از بدو تولد دقیقه نودی بودی و هنوزم هستی ! غیر از اینه ؟! منم گیج و منگ ! گفتم لدفا یه امروز رو بیخیال من بشید بذارید اسلایدام رو درست کنم ! بعدا خودم به حسابتون می رسم ! فوقع ما وقع !!! ... و اما دومی ! قصد داشتم نرم دفاع :| بذارم برای بهمن ! اما به علت بحرانی بودن اوضاع معدل اینجانب در ترم پیشین !!! جرئت نکردم ! همین ! به قول گفتنی وز خرابه ! یعنی بود ! نمره م که وارد کارنامه شد الحمدالله اوضاع تحت بحرانی شد و بنده در ترم جاری (این جاری نه اون جاری ! اگه اون جاری بود که میگفتم ترم خواهر شوهر یا مادر شوهر !!!) (میگم هنوز باورم نمیشه زده به سرم !) خب چی داشتم میگفتم :| آهاع ! بنده در ترم جاری موفق شدم 19 واحد اخذ کنم ! با توجه به قانون درسی نا نوشته ای که هر ترم :| به کارنامه م اعمال میشه با کسر سه واحد مردودی فکر کنم 16 واحد پاس می کنم ! 13 واحد نشه صلواات ! تازه فهمیدم معدل بالای دوازدهم نعمتی که تا وقتی ازت گرفته نشه قدرش رو نمیدونی !

فردای عید غدیر تولد مامان جون جان بود ولی ما بسیار سورپرایزانه ! شب عید غدیر یعنی دو روز زودتر تولد ش رو گرفتیم ! با خواهر جان رفتیم کیک و گل خریدیم بماند که مردم شب عیدی تمام شیرینی های تر رو خریده بودن ! و تعداد کیک ها هم به شدت سیر نزولی داشت ! لذا وارد عمل شده و خود را به پیشخوان رسانده ! بالاخره بعد از ده بار گفتن آقا لدفا اون کیک قلبه قرمزه ! آقاا!! اونم برای من بیارید ! کیک را خریده و به سرعت از قنادی خارج شده !

دقیقا روزهایی که درگیر پایان نامه بودم سایبریا یک رو که از بچگی نتونسته بودم تموم کنم به سرانجام رسوندم ! البته با دفترچه راهنما ! و بعد از دفاع به سرعت سایبریای 2 رو نصب کردم و تا حدودی تخته گاز رفتم ! الانم وسطای بازیم ! خب چیکار کنم از بچگی دوسش دارم !

تکنولوژی به جای اینکه برده ی ما باشه ، ما رو برده ی خودش کرده ! دیدم که میگم ! خرسی جان از صبح تا شب از شب تا صبح پای این گوشی فلان فلان شده س ! پسرم/دخترم حیف وقت گرانبهاته کمتر اینطوری نابودش کن ! بااااریکلا نن جون !

پ ن :

خدایا شکرت ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... با تمام وجودم ازت ممنونم خدای مهربون من ! الحمدالله علی کل حال ...

باب الحوائج ... عموی مهربان ... ممنونم عمو جان ... با دست های قطع شدت از همه دستگیری میکنی ... خیلی مردی ! تا ابد ! دشمنات از همون اولم شرمندت شدند ! تا ابد هم شرمنده می مونن ! یا کاشف الکرب عن وجه الحسین (علیه السلام)

محرم نزدیک ... ارباب صدای قدمت می آید ...

بریم ادامه ی مطلب : (عکس اولی رو خودم نگرفتم مربوط میشه به وقتی که داشتم هدفم رو تغییر می دادم تا اینکه این پایان نامه باز منو هواییم کرد ! لذا روز از نو ! روزی از نو !)

۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
Princess Anna

با اینکه کلی تلاش کردم تا با مامان اینا برم سفر نشد که نشد ! اونم به خاطر بابابزرگ که گفته بود منو ببرید مشهد ... بازم یه جا می موند که اونم مامان بزرگ غصب کرد ! و اینگونه شد که زیارت امام هشتم قسمت من و خواهر جان نشد ! اون ده روزی که مامان اینا نبودن به سخت ترین شکل ممکن گذشت ! با اینکه قبلا هم تنها بودیم و مامان اینا مکه و کربلا رفتند اما این بار خیلی بهم سخت تر گذشت چون واقعا به یه مسافرت طولانی نیاز داشتم ! یه روز با خاله رفتیم سینما و یه روز هم رفتم خونشون با هم کیک و پیتزا درست کردیم ... چندبار هم عمه و خاله اومدن ! اما بازم صبحا که خواهرجان خونه نبود خیلییییی دیر میگذشت ! ترجمه مقالاتم رو شروع کردم و یکی ش تموم شد ! هرچند به دفاع نمی رسم و اگرم برسم با کسر دو نمره باید دفاع کنم ! مامان اینا که اومدن خداروشکر تونستم یه شب با خیال رااااحت بخوابم ! به قول بابا خاطر جمع شدم ... القصه ! با این هفته ای که گذشت یکی از پرماجرا ترین روزهای عمرم رو سپری کردم ! شواهد میگه قرار سختتر از اینام بشه ! اما دلم میگه خدا هست ... خدا بزرگ و مهربونه و قطعا بعد از سختیا راحتی و آرامش ان شالله ...

پ ن :

به یک سفر ترجیحا در دامان طبیعت نیازمندیم !

پایان نامه ! برای همه پایان نامه س واسه من تقریبا میان نامه ! :)))

از وقتی که نگاهم رو به کافی شاپ تغییر دادم همش به خواهر جان میگم برییییم کااافه ! از اون طرفم آیس پک ! اما تو این مدت چندبار رفتیم و تکراری شده ! باید بگردم دنبال دلخوشی جدید !

اون پنجشنبه ای که با خواهرجان پیاده روی کردیم رو هیچوقت فراموش نمی کنم ... همون روز که کلی صحبت کردیم و از تصمیمات برای آینده گفتیم ... اون لحظه هایی که بهم اطمینان می داد چقدر مناسب این رشته و  شغل م و به امید خدا موفق میشم ... اون وقتی که از فرصت ها گفتیم ... از شرایطی که هست ... از قسمت آدم ها ! اون روز خیلی بهم خوش گذشت و تک تک لحظه هاش برام خاطره شدن ! هرچند آخرش یه خانوم دزد کنار عابربانک ازمون اخاذی کرد ! اما دلیل نمیشه روز به این خوبی رو فراموش کنم !

الحمدلله علی کل حال ... خدایا شکرت !

۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۳
Princess Anna

به طرز عجیبی از چهارشنبه هفته پیش تا دیروز سه بار رفتم مشاوره ! تازه به مامان گفته بود حداقل یک ماه و نیم باید منتظر باشید :| بعد عصر زنگ زد که یه نفر کنسل کرده شما بیاید ! یه جورایی متعجبم از این همه سرعت البته خدارو هزار هزار بار شکر ... اما تا یک ماه دیگه لازم نیست برم تا این دوتا کتاب رو که معرفی کرده بخونم و تمرین هاش رو انجام بدم ... به امید خدا ... اونجا هم خیلی آرامش داره فضا ش رو خیلی خیلی دوست دارم ... شکر خدا ... استاد راهنما هم ایمیل داد گفت منتظر باش تا بگم باید چیکار کنی میدونم آخر وقتی ایمیل میزنه که من میخوام برم مسافرت :| البته تقصیر خودمم بودا که دیر اقدام کردم ! خداکنه به خیر بگذره چون نمیتونم مضطرب نباشم ! این روزا همش با خودم میگم درسته سخت میگذره اما بازم خداروشکر که میگذره ...

پ ن :

پنبه جان بهم میگه آجیییی بیااااااااااا  ! الهی قربون آجی گفتنت بشم من ! جوجه طلای من ! 

ادامه مطلب ! انتظار در اتاق انتظار ! 

۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۳
Princess Anna

هفته ای که گذشت ! پنجشنبه ی هفته پیش که تولدم بود ! اما متاسفانه دایی مامان فوت کرده و تولد نگرفتیم ... شب ش با خواهر جان رفتیم بیرون شام خوردیم ... شنبه هم عروسی دعوت بودیم اما باز بخاطر اینکه دایی مامان فوت شده نتونستیم بریم ... بماند که چقدر دلم میخواست عروسی برم ! صبح ساعت 5 خوابیدم تااا 10 که مامان بیدارم کرد گفت بریم خرید ... ظهر که برگشتیم افتادم به جون آشپزخونه بالا ! همه کابینت ها رو ریختم بیرون دستمال کشیدم ! ظرفا رم دستمال کشیدم و قشنگ چیدم شون ! بماند که یک هفته س پادرد گرفتم ! روز قبلش که جمعه باشه با خواهر جان تصمیم گرفته بودیم که حتما مشاوره برم و پشت گوش نندازم ... وقتی که مشغول کارا بودم مامان اومد گفت حاضر شو ساعت 6 برو ! نوبت گرفتم ! گفتم مامان یادم رفت چی میخواستم بگم خب ! حداقل قبلش هماهنگ می کردی ! سریع حاضر شدمو خودم رو رسوندم ... خداروشکر خیلی هم معطل نشدم ... قرار شد احساسات و توانایی ها و علایقم رو مشخص کنم البته نه اینکه تو ذهنم مرور شون کنم بلکه رو کاغذ بیارم که این هفته انجامش دادم و احتمالا یکی دو هفته دیگه برم پیشش و بر طبق اون راهنمایی م کنه ان شالله ... یکشنبه هم که مشغول کارای آشپزخونه بودم و به معنای واقعی مثل دسته ی گل شد ! و حسابی نفس کشید ! خداروشکر ... دوشنبه رو یادم نمیاد دقیقا چیکار کردم ! سه شنبه هم دیدم مامان ماشین گرفته میخواد بره جمکران و منم که حالم یه کم رو به راه نبود و دیدم بهترین موقعیت ... خیلی وقت بود که دلم میخواست برم ... باعث شرمندگی که از وقتی کنکور دادم جمکران نرفته بودم ... سریع حاضر شدم و رفتم ... ای کاش دوباره شرایط جور باشه و به زودی قسمتم بشه ... چهارشنبه هم رفتم بعد چهار ماه و نیم !!! کارت ملی م رو تحویل گرفتم ! با اینکه رشته م آی تی اما واقعا با تکنولوژی موافق نیستم ! هرچند اگر اینترنت نبود مجبور بودم نوشته هام و تو دفتر بنویسم که اونم مزایای خودش رو داره ! و نمی تونستم راه به راه عکس بگیرم ! با این حال فکر میکنم صد سال دیر به دنیا اومدم ! اسمایلی نیشخند ! دیروز هم که پنجشنبه بود با خواهر جان رفتیم کافی شاپ (بماند که من خیلی از کافه خوشم نمیاد :|) بعدشم یه شام مختصر خوردیم (که حس سرطان بهم دست نده :|) و تا خونه پیاده روی کردیم ... حس کردم خداروشکر حالم بهتره اما هم من هم خواهر جان از وقتی از سفر برگشتیم حال مون چندان خوب نیست ... اونم بخاطر انرژی های منفی و متاسفانه حسادت هایی بود که به سمت ما روونه شد ... دلخورم اما به روم نمیارم !

پ ن :

خدای خوبم شکررررت ... درسته سخت میگذره اما شکرت که میگذره ...

در کل هفته ی جالبی بود ! همچنان منتظر ایمیل استاد راهنمام هستم ... اینطور که پیداست تا شهریور پروژه رو نمی رسونم :(((

داره یک ماه میشه که از امتحانا خلاص شدم ! محسوس ترین کاری که کردم دیدن سریال مورد علاقم برای دومین بار بود ! البته فقط سه فصل آخرش مونده بود که ببینم ... آی لاو ایت سو ماچ ! (و تو یه روز بیست گیگ فیلم دانلود کردم ! فیلم ها و انیمیشن هایی که از بچگی تا الان دوست داشتم و دارم !)

ادامه ی مطلب هم هفته ای که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۹
Princess Anna

از اونجایی که کمی تا قسمت زیادی شب امتحانیم ! بعد از تموم شدن امتحانای آبجی خانوم کوچک و قبل از شروع شدن امتحانای خودم ؛ موقع تعطیلی های خرداد ماه به سفر گفتم بلهههههههه !!! و به درسام گفتم هنووووز نه !!! فکر نمیکنی یه کم زود باشه برای خوندن شوما ؟!!! اینطوری شد که از مامان بزرگ اینا و سه تا از خاله جان ها سر زدیم و برگشتیم ... باید بگم که خونه خاله سمانه بعد خونه مامان بزرگ از همه جا بیشتر خوش می گذره !!! و این بار هم به من واقعااا خوش گذشت ... خداروشکر ... یه روز قبل از شروع ماه رمضون امتحان جامع کلاس بود که شب قبلش تمرین کردم و شکرخدا 19.75 شدم و رفتم طرح سه ساله ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! اما متاسفانه دوره ی جدید با امتحاناتم تداخل داشت و نتونستم شرکت کنم ... یه دوره عقب افتادیم با خاله ... هنوز تصمیم نگرفتیم برای ادامه کلاس خصوصی بگیریم و یا با بچه های یه دوره عقب تر کلاس ها رو شرکت کنیم ... ان شالله هرچی صلاح پیش بیاد ... دقیقا از روز اول ماه رمضون شروع کردم به درس خوندن تااا 24 م ماه مبارک ... نتایج ترم پیشم خیلی بهتر بود ... اما خداروشکر چندرسانه ای و آی تی 2 رو نمره ی خوب گرفتم ، هوش و مدیریت پروژه رم معمولی و اقتصاد هم برای بار دوم به نتیجه مطلوب نرسید ! :| کار آموزی هم برگه ها رو از رو یه گزارش کار دیگه نوشتم و بیست گرفتم ! البته صفر واحد بود و تاثیری هم نداشت ! آز پایگاه داده هم ... {تا ثبت دائم نمره سه نقطه باقی می مونه !!!} خداکنه برسم پروژه رو تا شهریور آماده کنم وگرنه باید ترم دیگه برش دارم :| خدا رحم کنه از حالا استرس گرفتم :| شب های قدر برای همه دعا کردم الا اون شخص محترمی که امتحانای ما رو تو ماه رمضون برنامه ریزی کرده بود ! خصوصا امتحان هوش رو که ساعت نه صبح 23 ماه مبارک انداخته بود ! صبح ساعت هفت و نیم که داشتیم میرفتیم سمت دانشگاه خیابونا خیلی خیلی خلوت بود ! ساعت کاری ادارات تغییر کرده بود بخاطر شب های احیا اما ساعت امتحانای ما رو عوض نکرده بودن ! فقط خیلی لطف کردن و یک ربع دیرتر برگزار کردن ! اون شب ها نمیدونستیم قرآن به سر بگیریم یا جزوه ! من دیگه حرفی ندارم ! :| خلاصه که همش 5 تا دونه امتحان دادم اما قدر 50 تا امتحان ازم انرژی گرفت ! نفهمیدم چطوری ماه رمضون تموم شد ... صد حیف ... امسال خیلی دلتنگ ماه رمضون شدم ... احساس میکنم اون طور که باید بهره برداری نکردم ... همش تو دلم میگفتم خدا کنه آخری ش نباشه ... خداکنه سال دیگه هم باشم و تو این حال و هوای معنوی ویژه نفس بکشم ... خدایا شکرت ... روز عید هم که رفتیم خونه مامان بزرگ ... عصرش هم با خاله اینا رفتیم کافه کتاب بعدش هم پارک ملت و بستنی متری خوردیم ! البته بستنی های خودمون خیلی خوشمزه تره ! از اون سال خیلی بیشتر پارک ملت رو دوست داشتم ... فرداش هم پل طبیعت و پارک آب و آتش رفتیم ... پس فردا ش هم برگشتیم ... خب ! تا اونجایی که خاطرم بود نوشتم ... امیدوارم روزهای قشنگتری پیش رو داشته باشم ... آخه این روزا اونقدرام راحت نمیگذره ! :((( بازم شکر ...

پ ن :

خدایا شکرت که روزا میگذرن و نمی مونن ...

مو فرفری که در ادامه مطلب مشاهده می کنید اومده بودن شهر کتاب بسته ماهانه شون رو تهیه کنند ! اسمشون هم آقا شنتیا بود که از شش ماهگی مشتری پر و پا قرص شهر کتاب هستش ! اون روز آقای مهدی پاکدل مهمان شهر کتاب بودن البته خواهر جان تونست داخل بره اما من بیرون موندم تو غرفه کودکان چرخ زدم !

پنبه جانم کربلایی شد ! مقنعه نمازم رو به عمه دادم تا برام تبرک کنند حالا که موقع نماز سرم میکنم عطر بهشتی ش حال دلمو عوض می کنه ... خداکنه زودتر قسمت منم بشه ... ان شالله ...

اون عکسایی که از بالکن خونه مامان بزرگ و با نوردهی بالا گرفتم رو مدیون مامان بزرگ جانم هستم ! چون سطل زباله رو روی اجاق گاز داخل بالکن گذاشته بودن و منم به عنوان پایه دوربین ازش استفاده کردم !!! :))))

داریم کم کم به سوم مرداد نزدیک میشیم ... همون روزی که زینب بانو بهشتی شد ... حالا که بهشت رو دیدی بگو چه شکلی فرشته خانوم ... :((((

ادامه مطلب ! روزهایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
Princess Anna

دیشب با آبجی خانوم برای تولد بابا جان یه کیک کوچولو گرفتیم ... هدیه رو هم مامان چند روز پیش تهیه کرده بود ... در نهایت هم شد یه جشن کوچولو با یه کیک کوچولو در کنار یه خانواده نه چندان کوچولو !!!

پ ن :

خدای مهربونم شکرت ... شرمنده ترینم ...

بریم ادامه مطلب !


۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
Princess Anna

اینجانب به وقت لنگ ظهر ! روز سی م فروردین از خواب برخواسته ، گوشی گرام را چک نموده و با این پیام از سوی یونی مواجه شده { دانشجوی گرامی ( اسمایلی دانشجوی گرامی ! ) اسم شما به عنوان معتکف دانشجویی انتخاب شده است برای دریافت کارت به آقای محمدی مراجعه کنید } ! باورم نمیشد برای بار دوم اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دراومده و یه بار دیگه خدا منو به مهمونی ش دعوت کرده ! هنوزم باورم نمیشه که امسالم قسمتم شد ... شکر خدا ... دو روزی فرصت داشتم تا وسایلم رو حاضر کنم ... یه کم خوراکی و چهار مغز و شیرینی برداشتم با دمنوش ، یه دونه پتو مسافرتی که بعدا پشیمون شدم چرا بالش نیاوردم ! قرآن و مفاتیح و چادر نماز ... صبح چهارشنبه زود بیدار شدم هم کلاس داشتم و هم رفتم وسایل تزیین هدیه های روز پدر رو تهیه کنم ... بعد ناهار هم شروع کردم به کادو کردن با اون وقت کم دست از تلاش برنداشتم !!! یه چشمم به مونیتور بود و یه چشمم به مقوا ! خداروشکر خوب از آب دراومد هرچند شب نبودم تا ری اکشن بابا رو ببینم که چقدر خوشش اومده ! بعدشم دور از جون مثل غیرزنده ها خوابم برد تا بیدار شدم و شام خوردم ؛ نماز خوندم و نزدیکای ساعت 9 و نیم مامان ماشین گرفت با آبجی خانوم کوچک منو تا مسجد دانشگاه رسوندند ... تنها بودم ! اولش یه کم بغض کردم اما سعی میکردم طاقت بیارم و گریه نکنم ! تا اینکه مامان اس داد بهم و هر کلمه ش یه قطره اشک شد و رو صورتم لغزید ... دیگه نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم ... خیلی دلم تنگ شده بود از یه طرفیم هیچکدوم از دوستام امسال نیومده بودند و خیلی احساس تنهایی میکردم ... تو دلم روزا و شبایی که قرار بود تنهایی سر کنم و می شمردم تا اینکه کم کم یخ بچه ها باز شد و با هم آشنا شدیم ! یکی از بچه ها هم رشته خودم بود ! البته 8 سال بزرگتر ! یکی دیگه از بچه ها قرآن و معارف بود ایشونم 14 سال بزرگتر ! ظاهرا آدم از آینده ناامید می شد اما اینطور نبود و خیلی خیلی مهربون بودن و هوای من رو داشتن ، هنوزم که هنوزه دلم براشون تنگ میشه ... فقط مریم بود که هم سن و سالم بود ... اینقدر بانمک بود که هر روز از دستش کلی می خندیدیم ! هرچی امسال دعا می کردم که ردیفای اول نباشم تا صبحا بیشتر بتونم بخوابم برعکس شد و افتادم ردیفای اول به خاطر همین برنامه ی نماز قضا هم که امام جماعت به صورت ام پی تری ! برگزار می کرد به لطف خدا توفیق اجباری شد !!! الحمدالله ... عصر ها هم حلقه های معرفت خانم مظفری رو شرکت می کردم روز آخر هم ازشون بخاطر مشاوره ی راه گشایی که وقتی با دانشگاه مشهد بودیم بهم دادن تشکر کردم ... و اما شب شهادت حضرت زینب تو برنامه ها نوشته بودند مراسم شام شهادت با حضور شهید مدافع حرم ... اولش فکر کردیم دارن شوخی میکنن یا حتما اشتباه نوشتن ! اما از خادمین که می پرسیدیم همه شون تایید می کردن ... میتونم بگم قشنگترین و شیرین ترین انتظار عمرم رو اون شب تجربه کردم ... وقتی منتظر پیکر پاک شهید مدافع حرم بودیم ... اون شب خیلی ویژه بود ... برای همه ... هرچی بگم باز هم زبونم از وصف حال و هوایی که اونشب داشتیم قاصره ... فقط دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز رو مجسم کنم ... صدای ناله ی بچه ها ... اشکایی که ریخته شد ... دل هایی سمت کربلا روونه شد ... بی نظیر بود اونشب ... خدا برامون سنگ تموم گذاشت ... هرچی بگم کم گفتم ... خدایا شکرت ... هرچی بیشتر فکر میکنم شرمنده تر میشم ... خدایا شکرت که بهم اجازه دادی اون حال خوب رو تجربه کنم ... خدایا شکرت ... روز سوم فرصت شد و با یه خانومی که از مشاورهای نهاد بودن صحبت کردم بهم چندتا کتاب معرفی کرد تا تو یه سری مسائل روشن تر بشم ... بعد نماز و برای انجام اعمال ام داوود بهترین قاری های قرآن آورده بودن ؛ یکی شون که خیلی صدای خوبی داشت وقتی دید بچه ها خسته شدن گفت طوری صلوات می فرستید که انگار روزه اید !!! شوخی کردن همانا و شارژ شدن بچه ها همانا ! مریم همش مسخره بازی در میاورد میگفت نمیشه این شوهر من بشه همش برام قرآن بخونه :))) از بس که خوش صدا بود ماشالله ... حاج آقایی که پارسال هر شب از محضر ش استفاده میکردیم دعای ام داوود رو با همون نوای پر سوز خوند و کم کم صدای اذان رو شنیدیم و فهمیدیم مهمونی تموم شده و باید به همون زندگی قبلی مون برگردیم ... امسال هم مثل پارسال همون حس رو داشتم ... انگار اون سه روز زندگی و بندگی اونقدر شیرین بوده که طعم زندگی دنیایی رو برام تلخ کرده ... اون لحظات آدم از ته دل میفهمه که دنیا خیلی کوچیک ... خیلی ... اونجاست که با تموم وجودت درک میکنی " کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ, وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَالإِکْرَام " ... بعد خداحافظی با بچه ها بیرون منتظر مامان اینا ایستادم ... اینکه دیدم دست شون خالی یه کم جا خوردم اما وقتی اومدم سمت ماشین بابا دست گل بهم داد که عین خودش خیلی قشنگ بود طوری که تا یه هفته هم تر و تازه مونده بود رو میزم و بهم حس زندگی کردن می داد ... تا نشستم تو ماشین آبجی خانوم کوچک یه لیوان هلو کیتی که عاشقشممم رو از طرف مامان بهم هدیه داد :))) رسیدیم خونه و افطار کردم ... الحمدلله دوباره کنار خانوادم بودم ... دو سه روز که گذشت دوباره به این زندگی دنیایی عادت کردم ... اینجاست که میشه فهمید چقدر زندگی دنیا فریبنده ست در عین حال جز متاع کمی نیست ... دو هفته بعد هم تولد 9 سالگی محمدمهدی بود ... البته  من اون روز که از دانشگاه برگشتم تب داشتم و حال تولد بازی نداشتم ! خاله هم به خاطر من قرمه سبزی درست کرده بود اما نتونستم بیشتر از چندتا قاشق بخورم ... فقط چندتا عکس گرفتم و ازون جا که مریض بودم دوربین دادم دست خودشون سلفی بگیرن ! اتفاقا عکساشون خیلی باحال تر شد !!! این م از این !

پ ن :

این پست پ ن مشخصی ندارد ! به عبارتی هم دارد و هم ندارد ! پس تا پست بعدی خدا یار رو نگهدارتان !

مثل همیشه ادامه مطلب ! لحظه هایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
Princess Anna
اولین روز بعد از تعطیلات رفتم تو کار تولید انگیزه وافر جهت پیشبرد اهداف سال جاری ! اهممم !!! خب ! خیلی راحت یه دفتر برنامه ریزی 10 برگی کاملا مطابق با نیازهام درست کردم ! اگر کارها خوب پیش رفت و مفید بود بازم بهش برگه اضافه میکنم ... یه دفترچه رنگی رنگی م گرفتم واسه نوشتن اهداف سال 95 ... خب ! دیگه همینا !
پ ن :
مهمون داشتیم و مهمونی رفتیم اما هیچ نکته ی قابل توجهی نداشت که اینجا بنویسم یه جورایی میتونم بگم که بیش از حد معمول یکنواخت بود :| اصن شبیه عید دیدنی نبود ! برنامه ریزی هامم واسه بیرون رفتن با دخترخاله خراب شد ! چون دیر اومدن و زودم رفتن !

خیلی اعتکاف لازمم ... اما بعید میدونم اسمم تو قرعه کشی در بیاد ... چون ظرفیت خیلی محدود و متقاضی خیلی خیلی زیاد ... هرچی که قسمت باشه ... اما باید یه جوری بنزین بزنم ! از مشهد که برگشتم باک بنزین م خالی خالی شده ! در حقیقت پر از خالیه ...

پس کی خرداد میشه که امتحانا شروع شه و بعدش تیر بشه که امتحانا تموم شه !!! استاد فرمودن : چه عجب شما این ترم تشریف آوردین دانشگاه ! من با افتخاااار تمام : :)))) ! اولین جلسه مالتی مدیا بود که رفتم سرکلاسش !!! خودمم باورم نمیشد ! و هنوزم نمیشه ! باشد که رستگار شویم !

فضولی در کمد اینجانب اکیداااااا ممنوع ! خطر تشعشع رادیواکتیو در کمد مذکور ! الکی مثلا :))))

وان یکاد بخوانید و درفراز کنید ... بترکه چشم حسود اصن !

خدایا شکرت ... شرمنده ترینم ...
۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۸
Princess Anna