بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

دقیقا هفته پیش همین موقعا بود که رسیدیم خونه مامان بزرگ از خونه اون مامان بزرگ ! نزدیک 9 ساعتی میشد که تو راه بودیم ... جاده لغزنده ! هوا بارونی ! وجود مه هم که طبیعیه ! اما خداروشکر صحیح و سالم رسیدیم ... خب انگار از آخر به اول شروع کردم ! برمیگردم به سه شنبه دو هفته پیش که صبح ساعت پنج و نیم از خونه راه افتادیم و دقیقا عصر هم ساعت پنج و نیم رسیدیم مشهد ! تو راه بارندگی بود خصوصا نزدیکای مشهد اما خداروشکر خیلی راحت رسیدیم و اصلا خسته نشدیم هرچند وقتی رسیدیم تا فردا صبح خوابیدیم ! البته وسطاش هم واسه شام بیدار شدیم ! چهارشنبه نزدیک اذان ظهر رفتیم حرم مطهر ... دل توی دلم نبود ... خیلی دلم برای این صحن و سرا تنگ شده بود ... وارد حرم که شدم نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم ! تو اون هوای قشنگ بارونی بهترین حال عمرم رو داشتم ... بهشت بارونی یا بارون بهشتی ؟! کدوم عبارت واسه حرم بارونی امام مهربانی ها مناسب تره ؟ ... الحمدالله سه روزی که مشهد بودیم برای نماز ظهر و مغرب میرفتیم حرم ... تو راه برگشت هم اگر پیاده بودیم پاساژ های سر راه رو نگاه میکردیم ... با وجود هوای خیلی سرد حرم دلم نمیومد تماشای گنبد طلا از صحن انقلاب رو رها کنم و داخل بشینم ... تو دلم ترس اینکه اینبار آخرین زیارت باشه هر بار بیشتر از قبل میشه ... همیشه به اون زیارت آخر فکر میکنم ... ای کاش هنوز کلی وقت داشته باشم ... ای کاش تا دیدار آخر کلی فاصله باشه ... ای کاش ...الحمداالله که آخرین پنجشنبه سال 94 رو حرم امام رضا جان بودیم ... تمام نگرانی هام برای سال جدید فروکش کرد ... برنامه های سال 95 رو هم همونجا نوشتم ... تو حرم امام همیشه مهربان که هیچکس رو دست خالی برنمیگردونه ...

جمعه بعد از ناهار حرکت کردیم سمت سبزوار و چند روز هم پیش مامان بزرگ اینا بودیم ... تو راه خیلی ناراحت بودم ... هنوز برنگشته بودیم دلم خیلی تنگ شده بود ... اما چاره ای نبود بخاطر بابا باید میرفتیم ... البته اون چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و از طبیعت زیبای اونجا استفاده کردم ... کلی هم عکس قشنگ گرفتم ! اگر زودتر میرفتیم درختای بیشتری شکوفه داشتن ... اما اکثرا برگ شده بودن ... روز اول عید رو هم بعد از گشت و گذار تو باغ با مامان و بابا سرخاک پدربزرگ و مادربزرگ مامان رفتیم ... برای مامان بزرگ هم عکس گرفتم و وقتی رفتیم بهشون نشون دادم ...

الحمدالله سفر خوبی بود و حال و هوام رو کاملا عوض کرد ... این یک هفته که برگشتیم فقط به جمع و جور کردن گذشت و یه مهمون هم بیشتر نداشتیم ... امسال اکثرا برنامه ایران گردی داشتن ! خلاصه که حوصله م سررفته و منتظرم تا مهمون بیاد !

انشالله که سال خیلی خوبی واسه همه ما باشه ... خدا سایه پدر مادر رو از سر هیچکس کم نکنه ... خوشبختی چیزی جز داشتن نعمت خانواده و سلامتی نیست ... سال نو ، روزای نو و زندگی نو برای همه مبارک باشه ...

پ ن :

خدای مهربونم شکرت ...

ادامه مطلب گوشه ای از لحظاتی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۹
Princess Anna

به لطف خدا و دعوت امام رضا جان کمتر از هشت ساعت دیگه عازم مشهدم ... خیلی یه دفعه ای شد ! اما خداروشکر دیگه غصه نمیخورم که با بچه های دانشگاه مشهد نرفتم ... سال دیگه اگر زنده باشم شک ندارم از مهم ترین و پررنگ ترین سال های زندگیمه ... انشاالله تصمیم دارم برنامه ی سال جدید رو تو حرم امام مهربانی ها بنویسم ... امیدوارم بتونم به ترس هام غلبه کنم و برنامه هام رو پیش ببرم ... انشالله که صحیح و سالم بریم و برگردیم ... با اینکه بعد از اون اتفاق دل خوشی از جاده ها ندارم استرسم طبیعیه اما نباید بذارم جلوی لذت بردنم رو از سفر بگیره ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدای مهربونم یه دنیا بخاطر روزهای خوبی که امسال داشتم ازت ممنونم ... و ممنونم ازت که تو سختی ها کنارم بودی و ازم حمایت کردی ... خدا جونم ممنونم ازت هرچند که نمیتونم ذره ای از نعمت هات رو جبران کنم ... خدایا مراقب خودم و خانوادم باش که جز تو کسی رو نداریم ... خدا جونم شکرت :)

پ ن :

#آخرین پست امسال :)


۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۹
Princess Anna

و صد و دهمین پست ! اول باید بگم که در کمال ناباوری امتحان اون روز رو قبول شدم ! دست جیغ هورررررررا ! هنوزم که هنوزه باورم نمیشه ! یه جلسه از دوره جدید رو هفته پیش رفتم که جلسه ی آشنایی بود و حالت کارگاه داشت و  انشالله بعد عید کلاس ها به طور رسمی شروع میشه ... مسیر جدیدی که توش قرار گرفتم بهترین ؛ قشنگترین و شیرین ترین مسیر زندگیم بوده تا حالا که خدای مهربون راه ش رو برام هموار کرده ... خدایا شکرت ... همه ی سختی هایی که کشیدم ارزشش رو داشت فقط امیدوارم تا آخرش برم و کوتاهی نکنم ... بنظرم هیچکس هیچوقت از این که وقتش رو برای این برنامه ی قشنگ زندگی بذاره پشیمون نمیشه ! هیچوقت ! انشالله من هم موفق بشم ... روزهای آخر بهمن ماه از مامان بزرگ و خاله نرگس اینا سر زدیم ... دست پخت خاله حرف نداره ! به قول بچه ها چاشنی همیشگی غذاهاش عشقه ! منم از فرصت استفاده کردم و کلی عکس و فیلم گرفتم ! دستش درد نکنه فوق العاده بود ! تو پرانتز باید بگم با اینکه شیرینی تر خیلی دوست دارم و هر ماه چندبار خودم رو مستفیض میکنم ! اما شیرینی که بابا بخره یه چی دیگه س ! اصلا خوشمزه ترم هست ! دو هفته بعد هم مامان بزرگ اینا و خاله ها برای سالگرد پدربزرگ شون اومدن ... اون روز کلاس صبحم تشکیل نشد و کلی هم بخاطر پروژه منتظر مدیر گروه بودم که آخرم نیومد و کلاس بعدی م شروع شد ... تایم اول کلاس آی تی دو رو بودم و بعدش رفتم خونه عمه مامان ... بسیاااااار ذوق کردم از اینکه همه ی فامیل و یکجا دیدم ! و البته اون همه نی نی ! و از همه مهم تر نی نی جان خودمممممم ! بعد ناهار اومدیم خونه با بچه ها و نرفتیم سرخاک ! چای گذاشتم و کم کم خاله ها اومدن ... دخترونه رفتیم بیرون دور زدیم و پاساژ نزدیک خونه مون رو گشتیم ... بعد شام با خاله نرگس و زهرا و آجی جان ها رفتیم خاله مریم رو برسونیم خونه شون ... به زحمت خودمون رو تو ماشین جا کردیم ! تازه شوهرخاله م بنده خدا جا نشد !!! اون وقت شب با ماشین بیرون رفت ! اونا رو که رسوندیم رفتیم دور بزنیم ! خاله هم برامون بستنی خرید ... خییییییلی خندیدیم و خییییییییییلی خوش گذشت ! برگشتیم خونه تا مامان و پسر کوچیکه ی خاله رو هم ببریم ! اونا هم به جمع مون اضافه شدن و رفتیم بنزین زدیم و کلی هم چرخیدیم ! خداروشکر که خیلی خوش گذشت ! برگشتیم خونه اینقدر خسته بودم که زود خوابیدم ! فرداشم مهمون داشتیم و از شنبه هم خونه تکونی رو شروع کردیم ! البته امسال حوصله نداشتم چند روز الاف اتاق و کمدم بشم ! عرض چند ساعت تمیز و مرتب ش کردم ! هرچند مامان میگفت لازم نیست خودش تمیز هست ! به جای این بیا کمک من کن !!! منم دیدم دلم راضی نمیشه هیچ کاری نکنم ! سریع مرتبش کردم و یه کوچولو هم تغییر دکور دادم ! کمک مامان هم کردم ! باشد که رستگار شوم !

پ ن :

پست بعدی انشالله درمورد ردیف شدن کارهای کاراموزی و پروژه پایانی مینویسم ... شکرخدا تا الان که خوب پیش رفته هرچند درمورد نتیجش خیلی نگرانم ... مخصوصا برای پایان نامه ...

بلندی های بادگیر ! بعد از پنج سال هنوز هم بهترین داستانی که تاحالا خوندم ! به شما هم پیشنهاد میکنم بخونید ! اصلا پشیمون نمیشید !

خریدهای عید هم خداروشکر تموم شد ! اما ! حالا چی بپوشم !!! :)))))

ظرفای هفت سین رو خیلی ساده تزئین کردم و یه حوض کوچولو برای ماهی گلی خریدم انشالله وقتی از سفر برگشتیم سفره رو میچینم ...

اینستا رو دی اکتیو کردم ! خودمم باورم نمیشه ! تلگرام هم دیلیت اکانت ! وا تس آپ هم چندماهه ! این چند روز بدون شبکه های اجتماعی بیشتر از زندگیم لذت بردم ! دلیل اصلی شم پروژه پایانی یا همون پایان نامه م هستش ! موضوعم جدیده و خیلی کار میبره ! همین باعث شد یه مدت ازین فضا کناره بگیرم تا بیشتر به کارام برسم ...انشاالله و الحمدلله ...

ادامه مطلب عکسای هنری اینجانب !!! از لحظه هایی که گذشت ...

۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۲
Princess Anna
یادش بخیر ... خرداد ماه 87 بود ... موقع امتحانای نهایی سال سوم راهنمایی ... بعد از امتحان علوم ... هوای خنک و بارونی اون روز رو هیچوقت فراموش نمیکنم ... برگشتم خونه و بی معطلی زدم شبکه دو ... همون برنامه ی دوست داشتنیم ... فرستاده ای از 1404 ... آشنا شدن با نوجوون های موفق ؛ حس امید و اشتیاق درس خوندن رو تو وجودم چند برابر میکرد ... درسته که بارها و بارها بخاطر دست انداز های جاده زندگیم از هدف اصلی که داشتم دور شدم اما هنوزم که هنوزه ته دلم همون هدف بزرگه همون هدفی که دو ماهه دیگه ده ساله میشه ... میدونم کم کاری ؛ ناامیدی و البته ضربه هایی که این سالها خوردم و سختی هایی که اندازه خودم کشیدم ؛ بیشتر از ده سال از هدفم دور شدم و گاهی حتی حس کردم که دیگه همچین هدفی ندارم اما یه چیزی ته دلم میگه هدف همون هدفه ، عوض نشده ... این منم که عوض شدم ... این من بودم که در برابر مشکلات محکم نبودم و خیلی زود شکستم ... این منم که زود نا امید شدم و دست از تلاش کشیدم ... این منم که خودم رو باور نکردم ، ترسیدم و راه به جایی نبردم ... اما صبوریم کردم ! در حقیقت خدا کمکم کرد تا بتونم صبوری کنم ! و باز هم خدا بود که هرجا فراموشش کردم فراموشم نکرد و با اینکه لیاقتش رو نداشتم و از جایی که فکرش رو نمیکردم کمکم کرد ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... من خیلی شرمنده م ... خیلی ...
پ ن :
ته دلم میگه روزای خوب و اتفاقای خوب نزدیکه ... انشاالله .
خداکنه امتحان سه شنبه رو قبول بشم ... خدایا خودت کمکم کن ...
۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۱
Princess Anna

یکشنبه بود که رفتم دانشگاه فاطمه اینا واسه گرفتن مدرک طرح ض ی ا ف ت اندیشه که تابستون مشهد برگزار شد ... چون خودشون تماس گرفته بودن بدون معطلی کارم انجام شد شکرخدا ... از اون طرف میخواستم برم دانشگاه خودمون که اس اومد استاد نیومده و کلاس تشکیل نمیشه ... منم یه نگاه به ساعت انداختم ... یه نگاه هم به مزار صاحبخونه ی دانشگاه ... خیلی تشنه بودم یه بطری آب گرفتم و رفتم سمت مقبره ... حس و حالی که اونجا داشتم مثال زدنی بود ... خدایا شکرت که زیارت قبر مطهر این شهید روزی م شد ... دلم نمیخواست برگردم اما نزدیک اذان ظهر بود ... به خودم قول دادم بازم اینجا بیام ...به نظرم همین یه بیت واسه توصیف حال دلم کفایت میکنه : ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

پ ن :

پدربزرگ نی نی جان فوت کردن ، روز ختم عمه تماس گرفت که اگر میتونی بیا خونه پیش بچه باش منم که از خدا خواسته ! سریع آژانس گرفتم رفتم پیش جوجه حدود ساعت هشت هم مهمونا از مسجد اومدن ... جوجه طلاییم تا آخر شب همش کنارم بود ... من قربون اون نارنگی خوردنت برم جوجو طلای خوشگل من !

بعدا نوشت : با وجود تلاش های مدیر گروه عمومی ، رییس آموزش گواهی گذروندن درس انقلاب رو قبول نکرد و مجبورم تابستون به جای  4 واحد عمومی 6 تا بردارم :| مسخره کردن ما رو :| یعنی داشت اشک م درمیومدا :| مقصر اصلی هم کسی نیست جز آقای محمدی که نگفته بود باید فرم مهمانی بگیرم بعد برم چون دانشگامون گیره همینطوری قبول نمیکنه :| هی خدا ! این همه کلاس این همه امتحان حضوری و آنلاین :| هیچی به هیچی :|

۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۵
Princess Anna

خدایا نمیدونم چی باید بگم و چطوری ازت تشکر کنم ... فقط میتونم بگم خدا جونم شکررررررررت ...

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

خدایا اجازه ! شرمنده ترینم ...

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۲
Princess Anna

این روزای تکراری میگذرن و مجبورم تو کلاس های نسبتا مفید قبل دوره شرکت کنم ... بعضی وقتا فکر میکنم این روزا اینقدر خوبه که دیگه بهتر از این نمیشه ... گاهی م مثل الان میشینم و از دست خودم گله و شکایت میکنم که چرا شروع نمیکنی ؟ چرا اینقدر زود ناامید میشی ؟ چرا فکر میکنی کارایی که دوست داری انجام بدی بی فایدس ؟ شاید این روزا بیشتر به حال جوونی که بهشت از داشتنش مفتخره غبطه میخورم ... به اونی که هم اسمش جهاد بود هم رسمش ... به اونی که تیپ ش امروزی بود اما غیرتش دیروزی ! به اونی که مال دنیا رو داشت اما حب دنیا رو نه ! به اون جوونی که هم خدا ازش راضی بود هم اولیای خدا و هم بهترین بنده های خدا ... وقتی خودم رو با این شهید عزیز مقایسه میکنم میبینم که چقدرررر از قافله عقب م ! و چقدر کار داره بپذیرم نیومدم به این دنیا که فقط تو آسایش و راحتی باشم ... و یاد بگیرم چیزایی هستن که جون من در برابرشون ارزشی نداره ... و اگر کاری نکردم یادم نره تربیت بچه هایی که در آینده مادرشون هستم از همه چیز مهم تره و در آخر همیشه یادم باشه که : «قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقی».

پ ن :

سفر مشهد روزی م نشد ...

ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۸
Princess Anna
باید عرض کنم حالا که امتحانا به خوبی و خوشی تموم شده باید به حال سرگرمی و تفریح قبل از شروع ترم جدید یه فکری میکردم ! تصمیم گرفتم یه لیست از چیزایی که لازم دارم رو بنویسم و قبل سال نو انشالله تهیه کنم ... اینطوری هم جنبه ی سرگرمی داره هم دیگه خستگی خریدای یهویی رو نداره انشالله !
پ ن :
خدایا شکرت ... یاد قدیما بخیر چقدر بیشتر از الان عاشق خرید کردن بودم !
هلو کیتی جان ! هدیه بابا جون جان ! به مناسبت پایان ترم (تو فروشگاه دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود !  علاقه وافر به هلو کیتی ! حاکی از فعالیت بی وقفه کودک درون اینجانب در بیست و یک سالگی می باشد) !
بریم ادامه مطلب !
۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۸
Princess Anna

این دو هفته که امتحانام برگزار شد خیلی دیر گذشت ! خداروشکر نتیجه این ترمم مثل ترم قبلی عالی بود ! تا الان که نمره گرافیک نیومده معدل این ترمم تو کل این هفت ترم بالاترینه ! شبیه سازی که اولین امتحانم بود یه دور خوندم دوبارم مرور کردم ! پروژه ی دوست داشتنیمم با کلی نذر و دعا بالاخره تموم شد ! خیلی بخاطرش استرس کشیدم ! اما آخر اونی که میخواستم نشد ! اما امتحان دومی که مباحث نو باشه عاقبت به خیر نشد ! آخه من نخوام برنامه نویسی یاد بگیرم باید کیو ببینم !!! سر کلاساشم به جز سه چهار جلسه ی اول نرفتم ! اصلانم پشیمون نیستم ! اسمایلی دانشجوی مغرور ! البته فقط من اینطور نبودم ! هیچکس از درسش و استادش و امتحانش راضی نبود ! همون روز جشن عقد پسرعمه ی مامان دعوت بودیم که بعد امتحان مستقیم رفتم آرایشگاه ! میدونستم پاس نمیشم ! تو آرایشگاه همش میگفتن چقدر تغییر کردی ! چقدر خوشگل شدی ! اما موانع ذهنیم باعث میشد خودم احساس خوبی نداشته باشم ! وقتی که اومدم خونه مامان گفت خود پرنسس آنا شدی ! خاله همینطوری خیره مونده بود به موهام ! انصافا کارش خیلی تمیز بود ! نماز خوندمو فقط یه رژ و رژ گونه کمرنگ زدم ! چون تو آرایشگاه مژه گذاشته بودم و خط چشمم رو خودشون برام کشیدن ... چندتا دونه عکس گرفتم و رفتیم دنبال خواهر جان که از اون طرف بریم خونه مادر عروس ! مهمونی شون رو دوست نداشتم ! کلی هم خسته بودم دلم میخواست زودتر برگردیم خونه ! ترجیح میدادم کیمیا ببینم ! شب که برگشتیم دوتا لیوان چای خوردم اعصابم راحت شه ! بعدشم کلی از خودم عکس انداختم ! تا دیروقتم بیدار بودم مشغول جمع کردن اتاق ! نا گفته نماند که کلاسامم شروع شد ! اونم دقیقا وسط امتحانام ! منم خیلی شیک و البته با هماهنگی اونجا چهار جلسه بخاطر امتحانا نتونستم برم !!! درصورتیکه فقط سه جلسه حق غیبت داریم ! و بدتر اینکه ترم جدیدم شروع بشه نمیدونم یکشنبه ها رو چیکار کنم ! سه تا آزمون شبکه و گرافیک و نرم افزار پشت سر هم بود و الحمدلله خیلی خیلی راضی بودم ... البته با اینکه فردا انتخاب واحده اما هنوز نمره گرافیک نیومده :| امتحان اخلاق هم که یکشنبه بود و من جمعه رو مشغول آماده کردن تحقیق بودم و شنبه هم اخلاق خوندم ! البته فقط روخونی کردم ! اما چون سرکلاس گوش کرده بودم مشکلی نداشتم ... صبح امتحانم درس های باقیمونده رو خوندم ... فرداش هم رفتم اعتراض شبکه و به خاطر اینکه مریض بودم و نمره میان ترم نداشتم استاد نمره میان ترم رو از روی پایانی حساب کرد و جمعا با نمره مثبت ارائه 6 نمره بهم اضافه شد خداروشکر ...
پ ن :

خدای مهربونم ... فقط و فقط  کمک خودت بود که تونستم این ترم نمره های خوبی بگیرم ... زبونم مثل همیشه از شکرت قاصره ... مرسی خدای مهربونم ... خدای مهربون من هزاران هزار مرتبه شکرت ...
ادامه مطلب روزهای آلوده به امتحانات به روایت تصویر ! (به علاوه فیلم آموزش مبحث آکلوژن توسط
استاد مهندس لی لا خانوم ! بعدا اضافه شد !)

۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۱
Princess Anna
بله ! میای بعد از اون همه فکر کردنای بی نتیجه چای بنوشی تا سردردت تسکین پیدا کنه ! دستت میره رو کنترل تی وی رو روشن میکنی ! همین که داری کانال عوض میکنی یهو میبینی عه ! یاد قدیم ندیما بخیر ! چقدر آرزو داشتی تو همچین جایی کار کنی ! چقدر ذوق ش رو داشتی ! یادش بخیر ! تو همین فکرایی که تلفن زنگ میخوره و تو  با اینکه بهش نزدیک تری اما خواهرتو صدا میکنی تا جواب بده ! تو همین خیالاتی که قهرمان زندگیت رو تو صفحه تی وی میبینی ! حال دلت عجیب میشه و چشمات پر اشک ! بی اختیار فکرت میره سمت اون هدفی که داشت و با وجود مشقت هایی که یک تنه کشید اما از اون هدف دست نکشید ! یاد چشم های مظلوم و معصوم علیرضاش که یتیم شد ! یاد خودت و هدفات که چی بود و چی شده ، که نه هیچی شده ! یاد اون هدف والا که زمینه ساز بزرگترین اتفاق عالمه ! همون هدفی که ایشون بخاطرش سخت کار کرد ! خیلی سخت ! اینا رو نگفتم که بگم عرض دوساعت امیدوار شدم ! یا اینکه با دیدن اون کلیپ هیجان زده و احساساتی شدم ! نه ! من میدونم این راه چاله داره ! ناامیدی داره ! زمزمه کردنای شیطون و از هدف دور شدن داره ! سختیای خاص خودش رو داره ! حمایت نشدن از طرف زمین و زمان رو هم داره ! اما این هم میدونم که إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَیُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ ! میدونم که وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا ! و میدونم که اگر یه قدم سمت خدا بری خدای مهربون صد قدم سمتت میاد ! پس توکل بر خدا !
پ ن :
#سومین پست امروز ! شاید بی سابقه !
خدایا کمکم کن ! کمکم کن کم نیارم ... سالم باشم و با قدرت جلو برم !

خدایا ممنون خدایا شکرت خدایا کمک .
۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۵
Princess Anna

خدایا ... گیر افتادم ... نمیتونم تصمیم درست بگیرم ... بهم میگی صبر ... میدونم که چاره ای که جز صبوری ندارم ... چون که پیش پام راهی نمیبینم ... اما اینکه فرصت هام رو هدر بدم خیلی کار اشتباهیه ... نمیدونم ... شروع کردن این کاری که تو ذهنمه کار درستیه یا نه ؟! اصلا فایده داره یا نه ؟! یا اینکه شیطونه داره تو گوشم میخونه بی فایده س ! اما اینطوریم که نمیشه هیچ کاری نکنم ! اصلا نمیدونم باید چیکار کنم ... از کجا بفهمم که این کار درسته ... چرا ناامید شدم آخه ؟!

پ ن :

فردا اول بهمنه ! نگران از دست رفتن فرصت هام !

خدایا خودت یه راهی پیش روم بذار ... خدایا کمکم کن !

۳۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۴
Princess Anna
خدای من ... خدای خوبم ... نمیدونم چطوری باید شکرت رو به جا بیارم ... ته دلم میترسه نعمت هام رو از دست بدم ... دلم میگه همه چی خوبه ... همه چی آرومه ... ای کاش همینطوری بمونه خدای خوب من ... یاد پارسال این روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو گذروندم ... خودت منو از غم نجات دادی خدای خوبم ... وقتی به کارنامه ی پارسال و امسالم نگاه میکنم میبینم فقط و فقط کمک خودت بوده که اوضاع درسیم رو سر و سامون دادی ... غم ش رو از دلم بردی ... نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ... خدای خوب من ... هزاران هزار بار شکرررررت .
پ ن :
میترسم ! از اینکه حال خوبم رو گم کنم ! خدایا خودت مواظبم باش ... مواظب خودم ... خانوادم ... حال خوبم ... خدایا شکرت.
الحمدلله علی کل حال ...
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
Princess Anna

هرچی به خودم و این روزهام نگاه میکنم بیشتر پیش خدا شرمنده میشم ... شرمنده لطف و محبت و نگاه مهربونش به خودم و زندگیم ... شرمنده حمایت های بی مثال و دست یاری گر بی مانندش ... شرمنده نعمت هایی که بی منت بهم عطا کرد و حتی نتونستم شکر ذره ای ش رو به جا بیارم ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدایا خودت مراقب خودم خانوادم و زندگیم باش ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... خدا جونم شکرررررررررررت .

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

چقدر دلم میخواد کلی کتاب بخونم مثل قبلنا !

خدایا شکرت به خاطر حال خوبم !

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
Princess Anna

یکشنبه ی خود را چگونه گذراندید ؟ به مادر خود کمک نموده سپس از بی اعصابی به برنامه ریزی روی آورده و مانند کودکان اقدام به رنگی رنگی کردن کاغذ های برنامه ریزی خود کرده ، برنامه ی 20 روز درس ! بعد از 200 روز استراحت مطلق !!! D: باشد که رستگار شویم ! 

پ ن :

الحمدلله ... صبر + توکل + توکل + توکل

گوشی جدیدمان ! هرچند قبلی دوربین بهتری داشت ! میخواهیم از امکانات این یکی و دوربین آن یکی به طور همزمان استفاده کنیم !

۰۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۷
Princess Anna
صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار میشی و میبینی چندتا تماس بی پاسخ از خاله مریم داری ... ساعت رو که نگاه میکنی یاد کلاست میوفتی که پنج دقیقه دیگه قراره شروع شه ... به مامان میگی برم یا نه ؟ دیشب بی خواب شده بودم ساعت سه و نیم خوابیدم ... مامان میگه هرجور که دوست داری ... میای و شماره خاله رو میگیری تا بهش خبر بدی تو کلاس منتظرت نباشه ... اهنگ پیشواز خاله { صلوات خاصه امام رضا علیه السلام } حال دلتو عوض میکنه یه لحظه که به صفحه ی گوشی نگاه میکنی ساعت رو میبینی که دقیقا هشت و هشت دقیقه س ... زبونت بند میاد ... دلت میره مشهد ... یا امام غریب ...
پ ن :
خدایا شکرت ...
صبر + توکل + توکل + توکل
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۹
Princess Anna
از چهارشنبه تا همین دیروز اینقدر مهمون داشتیم که خودم به شخصه تمام امروز رو درحال تمیزکاری بودم :| اونم فقط اتاق خودم ! حس میکنم منگ م ! کلی کار و درس دارم اما حوصله ش ندارم ... فردا هم ساعت 8 صبح کلاس دارم ... 
پ ن :
به یک عدد دلخوشی نیازمندیم !
چرا برف نمیاد :|
برنامه ریزی کجایی که یادت بخیر !
۰۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۰
Princess Anna

این روزها خداروشکر خوب گذشت خودم حس میکنم مطالعه رو هیچوقت نباید رها کنم چون وقتی بیکارم همش شیطون تو گوشم میخونه و ناامیدم میکنه ! لعنت به شیطون ! :| خیلی خوشحالم که بیشتر زمان م صرف مطالعه شد :))) کلاس های غیرمفید دانشگاه رو دو سه تا درمیون رفتم چون واقعا خسته م کرده ! ترم های قبل دانشگاه مون از نظر انتخاب استاد بهتر بود تا الان ! الان خیلی غیرقابل تحمل شده ! اون روز م که برف اومد نرفتم دانشگاه مامان گفت مریض نشی خدایی نکرده یا سر بخوری ! منم که از خداخواسته ! نرفتم ! خاله اینا اومدن دورهمی خیلی خوش گذشت رفتیم بالا کلی برف بازی کردیم بعدشم سوپ بسیار عالی مامان پز رو خوردیم و کلی خندیدیم ... خدایا شکررررت که خیلی خوش گذشت ... یکشنبه هم دوتا پروژه باید تحویل میدادم که خداروشکر دوتاش بخیر گذشت و نمره کامل گرفتم ! زی زی و لی لی داشتن با لپ تاپ من صدبار سوال رو تکرار و تمرین میکردن که باعث شد آخر تایم دوم کلاس و نفرای آخر پروژه رو تحویل بدیم ... دوباره که کارشون پیشت گیره میان طرفت :| سپیده هم طی یک عملیات هوشمندانه و البته متقلبانه !!! یک نمره کوئیز که غایب بودیم و نداشتیم رو تو دفتر نمره استاد و با همکاری بچه ها اضافه کرد ! باشد که رستگار شویم ! هرچند عذاب وجدان گرفتم :| بهش میگم سپیده حالا حلاله ؟ میگه گردن من :| خدایا عاقبت ما رو ختم بخیر بفرما ! خدایا فارغ التحصیلی زودرس روزی مان بفرما آآآآآآآآآمین .

پ ن :

شیرخشک میخوریم تا تپل شویم زیرا کاملا فاقد لپ هستیم ! حتی نی نی جان یک سال و نیمه هم چند واحد لپ دارند آن هم از نوع کشیدنی ! 

بعد یکسال و اندی لاک زدیم و عرض نیم ساعت پاک کردیم ! 

و نور صبحگاهی آخرین روزهای پاییز از پس پرده ...

شهرزاد میبینیم ! جز قسمت هفت مابقی را MP3 مشاهده نمودیم ! 

۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۷
Princess Anna

خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه لحظه ی زندگیم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه به لحظه نفس کشیدنم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر پدر مهربون و مادر فداکارم که بهترینن ... خدایا شکرت ؛ بخاطر دلسوزترین خواهرای دنیا ... خدایا شکرت ؛ بخاطر اینکه هر وقت دستت و رها کردم دوباره خودت دستم رو گرفتی و زندگیم رو سر و سامون دادی ... خدایا شکرت ؛ بخاطر استعداد ها و توانایی های ذاتی م ... خدایا شکرت ؛ بخاطر همه ی نعمت های زندگیم که از شمردن شون ناتوانم ... و خدایا شکرت ؛ بخاطر اون چیزایی که بهم عطا کردی و فقط بین خودمون دوتاست ... خدا جونم شکرررررررت .

۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
Princess Anna
سه شنبه های دوست داشتنی من ! همه چی خیلی قشنگ تر از اون چیزی بود که فکرش می کردم ! آرامشی که غیر قابل توصیفه ! کلاس جایی قرار داره که عطر بال فرشته ها رو میشه استشمام کرد ... اینجا همه چی خوبه ! اینجا جهان آرومه ...

پ ن :
هرچی شکرت کنم کمه خدای خیییییییییلی مهربون من !
سه شنبه ها یعنی توفیق اجباری ! اینقدر که خوب و پرباره شکرخدا ...
مهمونی خونه خاله خیلی خوش گذشت !
ناگفته نماند استعدام تو برنامه ریزی بسیاااااار عالی و در عمل نکردن به اون بسیااااااااااار بسیاااار عالی تره !
۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
Princess Anna

با کمک خدا به طرز خیلی خیلی خیییییییلی معجزه آسایی کلاسی که از اول دبیرستان میخواستم شرکت کنم و هفت ساله همش پشت گوش میندازم عرض یک ساعت جور شد !!! اونم موقعی که ثبت نام ندارن ! این جمله که از اگه یه قدم به سمت خدا بری ، خدا ده قدم سمت میاد رو با تمام وجودم درک کردم ... اون چند روز که خونه خاله بودم تصمیم گرفتیم خودمون شروع کنیم ... منم اون روزها که روضه داشتیم مقدمات ش رو فراهم کردم با مامان پرنیان که خاله کوچیکه میشه هم هماهنگ کردم که استاد م بشن ! همه چی حاضر بود تا اینکه همون سه شنبه خاله زنگ زد و گفت با اون مرکز تماس گرفتم و گفتن همین امروز بیاید فرم رو بگیرید و کلاس هم یک روز تو هفته س اونم سه شنبه ها ! همون روز با خاله قرارگذاشتیم و رفتیم و خداروشکر ظرفیت هنوز تکمیل نشده بود فرم رو گرفتیم تا هفته ی بعد بقیه مدارک رو تحویل بدیم و سر کلاس حاضر بشیم ... واقعا از جایی که فکرش رو نمی کردم خدا برام درست کرد ... خدایا شکرررررررت .

پ ن :

اون تراول که از پارسال عید فطر لای قرآنم بود هدیه ی یه مرد بزرگه که از بهترین مردای خداست ... همین چند روز پیش داشت خزج می شد که نشد ! پول م برگشت سرجاش و به جاش دو جا و به بهترین شکل ممکن خرج شد ... خدایا شکرت که حواست بهم هست خدایا شکرررررررت .

کودک درونم یحتمل خیلی صورتی دوست داره ! اصلا شاید خودشم صورتیه ! از کجا معلوم !

باران را عاشقم من !

۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
Princess Anna