بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60
روزهای اول ماه محرم شوهرخاله رفته بودن سفر منم چند روزی رفتم خونه خاله اینا که تنها نباشن ... هم من از تنهایی در اومدم هم خاله و پسر کوچولوش ... این ترم به طرز خیلی خفنی !!! یکی در میون تر از ترم های پیش میرم دانشگاه ! هرچند سعی میکنم با برنامه ریزی که کردم عقب نیفتم ! این ترم رویه م رو عوض کردم و اجازه نمیدم از اخلاقم سوء استفاده کنند ! دیگه چندبار دیگه باید خودم سرزنش کنم ؟! هرچی زی زی پیغام پسغام فرستاد و سعی کرد به قول خودش تو پروژه ها مکمل م باشه ! دیدم واقعا نمیتونم قبول کنم ! خودشم خوووووب دلیل ش رو میدونه ! گفت غلط کردم ترم پیش ! اما من تدافعی برخورد نکردم ! بازم با مهربونی ! اما زیر بار نرفتم که باهم هم گروه باشیم ! دلیل مم این بود : من این ترم برنامه م عوض شده و کمتر از قبل میام سر کلاسا اینطوری تو عقب میفتی و مدیونت میشم ! که درواقع همین هم هستش ! یه روز استاد شبیه سازی که داشت درمورد موضوعات پروژه صحبت میکرد تا رسید به مورد آخر و ذهنم پرت شد به عنوان درسی که قرار بود از دروس ارشد رشته ی مورد علاقه م باشه ! هفته ی بعدش با استاد صحبت کردم و قبول کرد تا همین موضوع رو انتخاب کنم ... اما بعدش کلی استرس گرفتم که مبادا از پس ش نتونم بر بیام ! همون روز با خاله قرار گذاشته بودیم بریم زیارت ... منم مستقیم از دانشگاه رفتم ... با خدا خلوت کردم ... قران رو که باز کردم دیگه تموم نگرانی هام فروکش کرد ... شب که رفتیم خونه ی خاله کلی گپ زدیم ... منم داستان های خودم و زی زی رو براش تعریف کردم که خاله نزدیک بود شااااخ دربیاره ! همش میگفت تو چطوری تحمل ش کردی !؟ منم هر لحظه به عقل خودم شک میکردم !!!
پ ن :
درمورد هریک از عبارات زیر انشایی بنویسید :

پیچاندن کلاس نرم افزار با لیلی  و اقدام به عکس برداری هنری
تشویق کودک سرکش درون به امر تحصیل
خوشمزه جات ناسالم
و نگرانی پدر درمورد ریزه میزه بودن شما !
۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۸
Princess Anna

مامان جون جان بخاطر موفقیت آبجی خانوم من رو فرستادن کیک و هدیه بگیرم تا یه جشن کوچیک بگیرم ... منم سه سوت خریدم و اومدم خونه ! مامان هم خیلی خوشش اومد ... نا گفته نماند که من عاشق کیک خریدنم ! روز آخر شهریور هم برای مامان یه تولد خیلی کوچیک گرفتیم با اینکه اصرار داشت هیچ کار نکنیم اما دیدم نمیتونم کیک نخرم !!! بابا هم این گل رو به عنوان هدیه واسه مامان خرید ... روز عید قربان هم رفتیم خونه عمه جان و من سعی داشتم واسه نی نی کتاب بخونم ! که نی نی جان استقبال نکردند و بدین سان پروژه ی دانشمند شدن نی نی توسط اینجانب با شکست سنگینی مواجه شد !!! نمیدونم چه اسم قشنگی واسه این دوتا ایمیلی که دریافت کردم بذارم ... فقط میتونم بگم که از بهتررررین سورپرایزای زندگیم بود ... وقتی مشهد بودم از آستان قدس حسینی پیام زیارت اومد و چند هفته ی بعد از آستان مقدس حضرت عباس علیه السلام ... ان شاءلله زودتر قسمت م بشه برم ... که آدم حتی از یک ثانیه بعدشم خبر نداره ... :(

پ ن :

یه چهارشنبه ای بود که کودک درون لوازم تحریر میخواست ! منم گفتم بچه س دیگه ! طفلکی ! کودک درون رو بردم فروشگاه براش دفتر خریدم !!!

همینطوری داشتم به ماه گرفتگی نگاه میکردم که پدر جان گفتن سرما میخوریا ! منم دیدم عه ! چرا لباس گرم نپوشیدم ! اومدم پایین چشمم به پتو و بالش م افتاد ... بقیه شم دیگه یادم نیست !!!

این نرم افزار که وقتی مشهد بودیم بهمون هدیه دادن از باحال ترین و مفید ترین هاست ! اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشم بیاد !

۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
Princess Anna

پنجشنبه 5 شهریور بود که با مامان رفتیم فروشگاه خرید منم برای تو راه یه کم خوراکی گرفتم و البته اون جوجوی خشگل که خودش گفت منو بخر ! وقتی برگشتیم رفتم که چمدونم رو بچینم البته خیلی سنگین ش نکردم ؛ مامان میگفت از همین الان زائر امام رضا حساب میشی ... فردا صبح ش نزدیک ده صبح بود بیدار شدم و بقیه کارا رو تموم کردم بعد ناهار و خداحافظی با مامان اینا با بابا و آبجی کوچولو رفتیم راه آهن ... بابا چمدون دستش بود منم در حال یافتن اعضای گروه که هیچکدوم رو نمیشناختم ! اذان که گفتن با بابا و آبجی خداحافظی کردم و به گروه ملحق شدم ... نمازخونه جای سوزن انداختن نداشت ! رو زمین واسه نماز پارچه پهن کردیم ! رفتیم که سوار قطار بشیم منم تک و تنها ! که دیدم دوتا چهره خیلی برام آشنان ! بهله موقع ثبت نام طرح دیده بودم شون که اتفاقا از هم دانشگاهیام بودن ! سه تا با هم بودن و اون دوتا دیگه هم باهم و منم با خودم ! راستش یه کم بغض کردم یکی از بچه ها پرسید چطوری همت کردی تنها بیای ؟! یادم نیست چی جوابش رو دادم اما تو دلم گفتم واسه زیارت اومدم ... کم کم صحبت کردیم و یه کوچولو دوست شدیم ... بعد شام و نماز شیطونه کوپه تو اون فضای کوچولو شروع کرد به دنسینگ و میگفت برام دست بزنید ! کلی از دستش خندیدیم ! نزدیک 6 صبح بود که رسیدیم مشهد بعد نماز رفتیم سمت محل اسکان ... قرار بود ساعت ده بریم حرم که ما سه تا خواب موندیم ! بعدشم که رفتیم تا ماشین بگیریم با واکنش خییییلی بداخلاقانه ی مسئول مواجه شدیم که سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم تو اتاق ! یعنی خیلی حس بدی داشتیم ! یه کم سکوت لطفا ! بعد ناهار و کلاس بی محتوای اون روز و مراسم افتتاحیه داخل مسجد قرار شد واسه نماز صبح بریم حرم ... ساعت سه صبح مشرف شدیم ... باورم نمیشد که دوباره نفس کشیدن تو هوای حرم آقا روزیم شد ... اونم به فاصله ی کمتر از دو هفته ... خیلی فشرده برامون کلاس میذاشتن ... وضعیت تغذیه هم که افتضاح بود ! فقط بار بود که میشد غذاش رو خورد ... منم نه اینکه خیلی اضافه وزن دارم کلی وزن کم کردم ! نه درست میخوابیدیم نه یه دل سیر زیارت میکردیم ! اصلاااا فکر نمیکردم اینطوری باشه برنامه هاشون ... در کل خیلی اذیت شدیم ... یه روز هم رفتیم پارک آبی که دوتا دوستام نیومدن و من تنها بودم ! لذا خودم رو با کودکان حاضر در مجموعه سرگرم کردم ! خصوصا دختر کوچولوی مسئول مون ... خب ! غرغرانه ها تموم شد ! نوبت یادآوری لحظه های خوب سفره ! شب ها دور هم می نشستیم و تعریف میکردیم یه روز هم کلییییی خوراکی خریدیم ! هرشب یه بخشی ش رو میل می فرمودیم ! یه شب رفتیم مهمونی اتاق بچه هایی که باهاشون هم کوپه بودیم ! یه شب م دعوت شون کردیم ! خلاصه که دورهمی خیلی خوش گذشت ... سه تا چیز رو نمیتونم فراموش کنم اینقدر که خوووب بودن ! مثل یه معجزه ! اولی ش : آبجی و دخترخاله میگفتن برو مشاوره اما من ته دلم راضی نبود ... تو دلم مدام میگفتم تا وقتی امام رضا جان رو دارم چه نیازی به مشاوره دارم ؟ همینجا بود که امام رضا جان عنایت کردن ... تو راه برگشت از حرم جا نبود منم نشستم کنار یکی از خانوم های مسئول که اتفاقا مشاور گروه بود !!! کم کم صحبت کردیم و منم لحظه به لحظه روشن تر میشدم ! حرفایی رو شنیدم که خیلی وقت بود منتظر شنیدن شون بودم ... حرفایی از جنس امید ... حرفایی که باعث شد از اول به زندگیم نگاه بندازم ... دوباره از خودم بپرسم من کجام ؟ برای چی به این دنیا اومدم ؟ وظیفه ی من واقعا چیه ؟ و حرفایی که باعث شد من قدر خودم و زندگیم رو بیشتر بدونم ... و اما اون جمله ی مهمی که هیچوقت نباید فراموشش کنم : (بگرد دنبال اون حلقه ی گمشده که تو رو به وظیفه ای که تو این دنیا داری وصل میکنه ) ... دومین معجزه ی این سفر مربوط میشه به هدیه ی امام رضا جاااان جانان ... روز آخر ساعت هفت صبح رفتیم حرم ... با نوای ندبه روز مون رو آغاز کردیم و بعد از دعا رفتیم زیارت ... از بچه ها جدا شدم ... تک و تنها تو صحن راه میرفتم و تو دلم با امام همیشه مهربانم درددل می کردم ... یه لحظه دیدم دارن گل های بالاسر ضریح رو میارن برای تعویض ناگفته نماند اون لحظه جناب ع ر ا ق چ ی رم دیدم ! وارد روضه منوره که شدم دیدم یه خانومی از خادم حرم درمورد زمان توزیع گل های متبرک پرسیدن ... بهشون گفتن قبل نماز صبح ... تو دلم گفتم این بار که نمیشه ان شاالله سری بعد نصیبم بشه ... دعای وداع رو خوندیم و خداحافظی کردیم ... شب قبل ش دلنشین ترین دعای کمیل زندگیم رو قرائت کرده بودم ... داخل اتوبوس اینترنت خط م رو روشن کردم ایمیل م رو که رفرش زدم دیدم دیشب تو همون لحظه ها که دلم تمنای زیارت کربلا رو داشت زیارت به نیابتم انجام شده بود ... اشک شوق تو چشم هام حلقه زد ... یک ماه قبل درخواست زیارت به نیابت رو ثبت کرده بودم ... بارها ساعت ارسال نامه رو نگاه کردم ... خدایا شکرت ... برگشتیم محل اسکان و وسایل مون رو جمع کردیم ... همش در اتاق مون میزدن ! تا اینکه سر صبحونه سه تایی باهم گفتیم عهههههه اگه گذاشتن به کارهامون برسیم ! در اتاق باز کردیم دیدیم خانوم مشاور هستش با یه پلاستیک پر از گل ... گفت : سه تا گل برای سه تا دختر گل ... در رو بست و رفت ... اون لحظه نمی تونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده ... باورم نمی شد ... این ها همون گل های بالای ضریح آقا هستش ... چشم هام خیس اشک شد ... هنوزم نمی تونستم باور کنم ... آخه داریم بعد خدا مهربون تر از امام رضا ؟ که حتی دلش نیومد بدون گل های بالای ضریح ش از مشهد خداحافظی کنم ... با صدای بهار که میگفت ببینید چقدر امام رضا دوست تون داره گل های هدیه رو گذاشتم لای صحیفه سجادیه و تو دلم بارها و بارها خدا رو شکر کردم بخاطر لطف امام همیشه مهربانم ... بعد اینکه وسایل رو به طور کامل جمع کردیم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت راه آهن ... داخل قطار از ذوقی که داشتم به مامان زنگ زدم و حس و حال خوب م رو باهاش قسمت کردم ... بعد ناهار از فرط خستگی همگی خوابیدیم ... موقع اذان مغرب بود که بیدارمون کردن دوباره آخر شب هم استراحت کردیم و صبح زود هم قبل اذان رسیدیم ... بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه ... الحمدلله ... دومین تجربه سفر بدون خانواده البته این بار به مدت یک هفته !

ادامه مطلب عکس هدایا و سوغاتی ها (به اقتضای فرصتی که پیدا کردم فقط همینا رو تونستم بخرم به اضافه یه کمم نقل و نبات!)


۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
Princess Anna
روزهای آخر مرداد ماه بود که برای چهلم شوهرعمه جان رفتیم بهشت زهرا ... خیلی جو ش سنگین بود ... خیلی ... بعد از سرخاک رفتیم خونه عمه ... با پسر کوچولوش بازی کردیم و حرف زدیم ... خیلی بیشتر از قبل به من وابسته شده ... خیلی عاطفیه :( ... خدایا خودت بهشون کمک کن ... شب خونه خاله کوچیکه موندیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم ... بعد نماز هم به سمت مشهد حرکت کردیم ... البته دو شب پیش مامان و بابای بابا که اطراف مشهدن موندیم ... یه روز عصر رفتیم خونه یکی از فامیل ها ... یه باغچه کوچولو داشت که توش نعنا و فلفل سبز ، گل رز سرخ و سفید کاشته بود ! درخت گلابی م داشتن ... خونه شون خیلی قشنگ بود ... خیلی ... منم اونجا کلی عکس گرفتم ! فردا صبح ش رفتیم مشهد ... نزدیک ظهر رسیدیم بعد از ناهار و استراحت رفتیم حرم امام مهربانی ها ... اون روز فقط و فقط به جای زینب بانو زیارت کردم ... خیلی دلتنگ حرم آقا بود ... اما نشد که بیاد مشهد ... بغض عجیبی داشتم ... خودم رو دلداری میدادم ... تو دلم میگفتم امام رضا رفته پیش زینب ... زینب حالا مهمون سفره امام حسین شده ... شک نکن ... :( ... غصه نخور که جاش الان خیلی خوبه ... مگه زینب مثل فرشته ها نبود ؟ حالا رفته اونجایی که بهش تعلق داشته ... کلا تو این سه روز ، سه بار زیارت آقا رفتم ... ان شاءالله که قبول باشه ... به اندازه تموم دلتنگی هام این سه روز اشک ریختم ... خیلی سبک شدم ... خیلی ... الحمدلله سه بار نماز مغرب و عشا تو صحن دوست داشتنی انقلاب بودم ... خدایا شکرت ... به امام رضا جان گفتم اتفاقی نیفته و دوباره برگردم پیشت دو هفته دیگه که هنوز دلم تنگه برات ... امام خوبم ...

پ ن :
روز تولد حضرت معصومه ... حرم آقا بودیم ... یا اون روزی افتادم که تو حرم عمه ی مهربان زیارت آقا رو میخواستم ...
خدایا شکرت که امسال هم زیارت امام رضا جان رو روزی م کردی ... خدای مهربونم ممنونم ازت ... هیچوقت نمیتونم مهربونیات رو جبران کنم ... حتی یه ذره ش رو ... بازم ممنونم که زنده بودم و زیارت آقا امام رضا قسمت م شد ... خدایا شکرت .
دو قدم مانده به پائیز ... چه حال عجیبی دارم ...

ادامه مطلب عکس های سفر

۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۵
Princess Anna

سه شنبه آخر شب خاله نرگس اینا اومدن ... فردا ظهر بعد از ناهار آبجی کوچولو گفت : مامان ! تولد امسالم میفته تو محرم ... پس کی بگیریم ؟ مامان گفت میخوای امروز بگیریم ؟ گفت آره :) خاله نرگس م هست خیلی خوب میشه :) بعله ! به فاصله چند دقیقه تصمیم گرفتیم تولد بگیریم ! اتفاقا سالگرد ازدواج خاله نرگس هم بود ! زنگ زدیم خاله مریم هم اومد ... نزدیک ساعت چهار بود که آبجی کوچولو و بابا میخواستن برن کیک و بقیه وسایل رو بگیرن ... بابا گفت تو هم بیا زودتر خریدها رو انجام بدیم ... دیگه سه تایی رفتیم و عرض یه ربع کیک و تماااام وسایل لازم رو واسه تولد از همون قنادی همیشگی مون خریدیم :) بابا ما رو رسوند خونه و خودش رفت سرکار ... دوتا خاله ها هم رفتن فروشگاه تا کادو ها رو از طرف همه بخرن :) آبجی کوچولو رفت حاضر بشه ، من و مامانم سریع تزئین کردیم و وسایل حاضر کردیم ... بماند که کوچولوهای جمع همش نظر میدادن :) خلاصه که یه تولد خیلی خیییییییییییییلی شاد داشتیم شکرخدا :) سالگرد ازدواج خاله هم که بود با یه تیر دو نشون زدیم !!! خیلی خوش گذشت الحمدلله ... بعد شام هم خاله اینا رفتن خداروشکر به اونا هم خیلی خوش گذشته بود :)

پ ن :

خدایا شکرت بخاطر این روزهای قشنگ ...

ادامه مطلب عکسای تولد آبجی خانوم کوچولو ! توجه کنید که آبجی خانوم بشدت فوتبالیه !!!


۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۵
Princess Anna
ماه رمضان امسال الحمدلله خیلی خوب بود ... خداروشکر سر روزه ها اصلا اذیت نشدم ... اما شوهرعمه جان شب شهادت امام علی (ع) به رحمت خدا رفت ... بخاطر بیماری ... عمه جانم موند و سه تا بچه ... یه دختر و پسر نوجون و یه پسر هفت ساله ... خیلی سخت تر از حد تصوره ... خدا صبر بده به عمه ... به بچه ها ... شب عید فطر رفتیم خونه مامان بزرگ جان صبح شم خونه عمه ... پسر عمه کوچیک م خیلی به من وابسته شده ... باهاش چندساعت بودم و بازی کردیم ... بابا ما رو رسوند خونه مامان بزرگ چون قرار بود با خاله نرگس و بچه هاش ، زهرا و محمد بریم سینما (البته انیمیشن دیدیم با دوبله زنده ) حالمون اصلا خوب نبود خیلی دپرس بودیم ... ناهار نصفه خوردیم و ساعت سه رفتیم سینما ... تو دلم میگفتم پس کی تموم میشه برگردیم ... اصلا حوصله نداشتم ... بعد فیلم برنامه های شاد شون شروع شد که انصافا عالی بود فقط حیف که حال من و آبجی بخاطر حال و هوای خونه عمه اصلا خوب نبود ... وقتی برنامه ها تموم شد اومدیم بیرون و کلی عکس گرفتیم ... بعدشم رفتیم خونه خاله نرگس استراحت ... شب م همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم ... همه بودیم خداروشکر فقط یکی از خاله ها نبود ... تا مردا داشتن جوجه رو حاضر میردن خاله ها شروع کردن دست زدن !!! مامانم یه دخترخالم میگفت عروس گلم !!! کلی خندیدیم !!! خیلی اونشب پیش خاله ها خوش گذشت خداروشکر ... خاله یه کشک و بادمجون عالی درست کرده بود ... شب ما دخترا با خاله مریم رفتیم خونه خاله نرگس و تا پنج صبح نخوابیدیم ... اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت ... فردا ظهر همگی خونه خاله نرگس جمع بودیم ... عصر برگشتیم خونه مامان بزرگ ... من و زهرا با مونوپاد کلی عکس گرفتیم !!! خیلی عکسام قشنگ شد ... قرار بود شب بریم پارک که یه دفعه طوفان شد و مجبور شدیم شام رو خونه بخوریم ... با خاله نجمه و خاله فاطی شام رو دورهم خوردیم و شب م برگشتیم خونه ... خداروشکر خیلی خوب بود و خوش گذشت ... دو سه روز بعد مامان و بابا به همراه آبجی کوچولو رفتن از مامان بابای بابام :) سر بزنن ... به خاطر کار خواهر جانم ما دوتا خونه موندیم ... شب تولدم تنها بودیم تا اینکه نزدیک اذان خاله مریم اینا اومدن با یه کیک تولد و یه هدیه !!! حسااااااااااااااااابی خوشحالم کردن ... بعد نماز پنج تایی تولد گرفتیم ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... خداروشکر ... روزی که مامان اینا برگشتن براشون مرغ و کتلت درست کردم که انصافا خیلی خوشمزه شده بود ... همون روز تا رفتم اینستا دیدم یکی از دوستان نوشته : { خدا همیشه خوبا رو زود میبره ... زینب عزیزم ... } دلم میخواست وقتی تگ رو میبینم یه زینب دیگه باشه تا خیالم راحت شه ... اما ... زینب بانوی خودمون بود ... زینب مهربون خودمون ... زینب ... با دوتا فرشته تو وجودش ... فاطمه ، زهرا ... واااای خدا زینب خوب ما رفته ... نمیتونستم باورش کنم ... انگار دنیام تو یه لحظه سیاه شد ... زینب دوست داشتنی ما ... رفت ... نگاهم به زندگی خیلی عوض شد ... از فرداش رفتم خونه خاله مریم ... همسرش یک هفته رفت سفر آموزشی ... بعضی شب ها میومدیم خونه خودمون ... بیرون رفتیم ... یه روز بیسکوئیت درست کردیم که بابا جانم بسیار خوشش اومد ... از خونه زنگ زد که خیلی خوشمزه شده بازم درست کن ... جمعه همون هفته هم پیتزا درست کردیم و بابا اینا اومدن دورهم خوردیم ... روز آخرم کاپ کیک درست کردیم ... تو همین هفته که حالم گاه خوب بود و گاه بد ، نزدیک اذان ظهر آقای محمدی دانشگاه زنگ زد ... خانومه ... طرح ض ی ا ف ت اندیشه امسال مشهد برگزار میشه شما هم به عنوان دانشجوی فعال فرهنگی انتخاب شدید اسم تون رو بدم واسه ثبت نام نهایی ؟! منم که خشک م زده بود گفتم با پدر مادرم صحبت کنم بهتون خبر میدم ... زنگ زدم به مامان اینا ... گفتن حتما برو حال و هوات عوض شه ... بهشون اطلاع دادم ... اصلا باورم نمیشد ... همین شب قبلش با خاله از کربلا و مشهد گفتیم ... چشمام پر از اشک میشد ... اما جلوی خودم میگرفتم ... خدایا باورم نمیشه ... خدایا شکرت
پ ن :
خدایا ... ممنون که مراقب زینب و فرشته هاش هستی ... سلام منم بهش برسون ... دلم براش تنگ میشه ...
زینب ... مثل فرشته ها بود ... این حرف من تنها نیست ... حرف همه س ... خدایا به خانواده ش ... به همسرش صبر بده ...

ادامه مطلب عکس اولین شله زردی که پختم + کمد تکانی + تولد و خوشمزه جاتی که با خاله درست کردیم .

۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۱
Princess Anna

دو سه روز به شروع امتحانات پایان ترم ، خیلی شیک و مجلسی رفتم مسافرت ! صبح رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... بعد ناهار رفتیم خونه خاله سمانه شب هم اونجا موندیم ... با دخترخاله جان درمورد درس و دانشگاه کلی حرف زدم و دلداری ش دادم که الکی نگران نباشه ! نزدیک های ظهر فرداش رفتیم سمت پارک جنگلی با خاله نرگس و خاله سمانه ... دورهمی خیلی خوش گذشت ... منم راه به راه عکس میگرفتم ! واقعا انرژی گرفتم واسه شروع امتحاناتم ... عصر هم خونه خاله نرگس بودیم و استراحت کردیم ... شب هم همگی خونه خاله نجمه دعوت بودیم بعد شام برگشتیم خونه مامان بزرگ جانم ... صبح جمعه هم برگشتیم خونه ...

پ ن :

اول خرداد تولد بابا جونم بود ، رفتم کیک خریدم و یه تولد کوچولو گرفتیم ...

خداروشکر کلی انرژی با این سفر کوچولو گرفتم ... به درسامم لطمه نخورد ...

ماشاالله به خاله جونام  :)

خدا جونم ممنون :)

ادامه مطلب کیک تولد بابا + عکسای سفر

۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
Princess Anna

چند وقت پیش اینجا نوشته بودم که { ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... } و این اتفاق خیلی خوووووب چیزی نبود جز انتخاب شدن من به عنوان دانشجوی نمونه ی علمی و فرهنگی ! هورااااااااااااااااااا ... دوشنبه بود که گوشیم زنگ خورد ... تا گفتن از نهاد ... تماس میگیرم فکر کردم اسمم واسه اعتکاف دراومده اما بلافاصله گفت شما به عنوان دانشجوی نمونه از طرف دانشگاه تون انتخاب شدید ، روز چهارشنبه هم همایش برگزار میشه برای تقدیر از شما و اهدای جوایز ... تشریف میارید !؟ منم که تپش قلب گرفته بودم گفتم بللله ! گفتن پس چهارشنبه ساعت چهار اینجا باشید ... منم پریدم پایین و به مامان اینا خبر دادم ... واااای منوووو نگااااه کن ببین چههه خوشحاااااااااالم !!! خدایا شکرت ... شد سه شنبه و من ناامید از اینکه اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد رفتم که واسه امتحان نیم ترم تحقیق در عملیات مطالعه کنم ... همون لحظه اس اومد اسم شما تو قرعه کشی اعتکاف دراومده ! برای گرفتن کارت تا روز چهارشنبه به دانشگاه مراجعه کنید ! خدایا ! باورم نمیشه ... یعنی منو به مهمونیت دعوت کردی ؟ یعنی من دارم برای اولین بار تو عمرم میرم اعتکاف ؟! خدااااایا شکرت که خیلییییییی مهربونی ... با چشم های پر از اشک رفتم که به مامان خبر بدم ... مامان گفت واقعا میخوای بری ؟ اذیت نمیشی سه روز روزه بگیری ؟ گفتم تاحالا اینقدر به خودم مطمئن نبودم ! واسه روزه هم نگران نیستم ، اگرم اذیت بشم ارزشش رو داره ... دوتا میان ترم هام که هیییچ !!! البته یکی از استادا قبول کرد دوباره بگیره اما اون یکی گفت براساس پایان ترم بهت نمره ش رو میدم ! شد چهارشنبه ، نزدیک های ساعت دو بود که زنگ زدم به فاطمه سادات گفتم آجی من میترسم تا ساعت سه نرسم میشه کارت اعتکاف م رو بگیری ؟ گفت شماره دانشجویی تو بگو برات بگیرم ... خداروشکر کارت رو بهش دادن ... منم حدود سه بود که رسیدم اونجا ... زنگ زدم به فاطمه سادات گفت بیا ساختمون اصلی ... پیش دوستانش بودم تا نماز بخونه بیاد با هم بریم همایش ... تو راه سالن بهش یه مدال کوچولو که قبلا از مشهد خریده بودم هدیه کردم ... با نام مبارک امام رضا جان ... خییییلی خوشحال شد گفت خیلی مهربونی ! برگشت تا به دوستاش نشون بده ... رسیدیم سالن همایش و رفتم که حضوریم رو بزنم بعدشم همون ردیف های اول نشستیم ! اول مجری یه کم به مناسبت ایام میلاد امام علی (ع) مولودی خوند بعد از نماینده ها دعوت کرد تا بالای سن بیان و جوایز رو اهدا کنند ... اول هم قرار شد اسم خانوم های برگزیده رو بخونن بعد از سخنرانی مهمان جوایز آقایون رو بدن ... تپش قلب گرفته بودم ! فاطمه سادات دوربین ش رو حاضر کرد تا ازم فیلم بگیره ! آقای حسینی دانشگاه مونم از دور میدیدم ... تا اینکه مجری اسمم رو خوند ! بلند شدم ! فقط به روبروم نگاه میکردم ... همش میترسیدم بیفتم !!! تا اینکه پله ها رو رفتم بالا ... اسمم رو پرسیدن ... تندیس و جایزه م رو بهم اهدا کردن ... گفتن ان شاءلله که موفق باشید ... ازشون تشکر کردم ... از سن پایین اومدم ... حالا دنبال جام میگشتم !!! فاطمه برام دست تکون داد تا نزدیک ش میشدم داشت فیلم میگرفت ! نشستم کنارش تندیس رو گرفت گفت مبااارکت باشه خیلی عالیه ... خیلی خوشحال بودم دائما خدا رو تو دلم شکر می کردم ... بعدش هم سخنرانی مهمان به شددددت جذاب و باحال بود کلی خندیدیم !!! فیلمم گرفتم یادگاری ! تا اینکه بعد سخنرانی قرار شد جوایز آقایون بدن دخترا سالن رو ترک کردن ! نزدیک ساعت 6 و نیم بود ! با فاطمه سادات و دوستانش برگشتیم سمت در اصلی دانشگاه ... خداروشکر اون روز خیلی بهم خوش گذشت ... مامان و بابا هم خیلی خیلی خیلی خوشحال شدن ! فرداش خاله نرگس و پسرخاله و خانوم ش و نی نی تپلی ش اومدن ... اما من بیچاره کلاس آزمایشگاه داشتم پنجشنبه ساعت دو رفتم دانشگاه ! شب م اینجا بودن و آخرشب رفتن ... جمعه شب هم وسایل م رو حاضر کردم با مامان بابا و آجی رفتیم دانشگاه ... داخل مسجد اجازه نمیدادن خانواده ها بیان ... با بابا خداحافظی کردم مامان تا دم در اومد وقتی داشت خداحافظی میکرد بغض کرده بود ... منم چشم هام سریع خیس شد ... تا اینکه اومدم و فاطمه سادات دیدم وکلی خوشحال شدم ! منتظر بودم تا زهرا بیاد تا کنار همدیگه باشیم ... شنبه ش که همایش هسته ای بود برای اولین بار فاطمه سادات دیدم ، چهارشنبه و جمعه همون هفته هم دوباره همدیگه رو دیدیم ! خدا خواست که دوست به این خوبی پیدا کنم ... منتظر زهرا بودم که مهدیه از بچه های نرم افزار از راه رسید ! نشست کنارم تا دوستش بیاد ... یه کم که صحبت کردیم زهرا اومد ... رفتیم کارت هامون بدیم مهدیه گفت منم بیام پیش شما ؟ اشکال نداره ؟ گفتیم نه اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم ... دیگه شدیم سه تایی ! پتو ها رو پهن کردیم و وسایل رو چیدیم ... آبجی کوچولو زنگ زده بود گریه میکرد برگرد ... منم بغض کرده بودم ... آخر شب برنامه ها رو شروع کردن ... حال خوشی که اونجا داشتم غیر قابل توصیف بود ... آخر شب ها برنامه سخنرانی بود ... که از بهترین برنامه هاشون بود به نظرم ... بعد تا سحر بیدار میموندیم ... بعد سحری و کلی صحبت نماز صبح رو به جماعت میخوندیم و تا نزدیک اذان ظهر می خوابیدیم !!! بعد نماز ظهر تو همون حالت استراحت ! به سخنرانی ها گوش میکردیم بعدش یا میخوابیدیم ! یا تا نزدیک 6 و نیم که مراسم تلاوت قرآن بود صحبت میکردیم !!! اونم چهارتایی ! من و مهدیه و زهرا و دوست جدید مون مریم ! که همسایه کناری ما سه تا بود !!! بعد از قرآن و نماز مغرب دورهمی افطار میکردیم ... تا سخنرانی بعدی هم اعمال اون روز رو انجام میدادیم ... مامان و بابا و آبجیا ، خاله فاطی و زهرا ، خاله مریم و عمه جون باهام تماس میگرفتن و من کلی دلتنگ شون می شدم ... روز آخرم بابا بزرگ و مامان بزرگ زنگ زدن که به شدت خوشحال بودن و ذوق میکردن ... خداروشکررررر ... اعمال روز آخر هم انجام دادیم و مهمونی خدا تموم شد ... نماز خوندیم و افطار کردیم ... وقتی داشتیم از مسجد خارج میشدیم خادمین اعتکاف بهمون گل دادن و با مهربونی میگفتن قبول تون باشه ... جلوتر هم بهمون بسته فرهنگی دادن ... اومدیم بیرون از مسجد منتظر خانواده ها ... یه دفعه دیدم مامان و آجی و خاله مریم و محمدمهدی دارن میان ... براشون دست تکون دادم ... مامان خیلی خوشحال بود ...باهام روبوسی کردن و با بچه ها سلام کرد و دست داد ... آبجی هم بهم دسته گل رو داد ...خیلی خوشحال شدم خاله هم اومده بود ...  با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین ... با بابا جون روبوسی کردم دلم خیلی برای همه شون تنگ شده بود ... سوار ماشین که شدیم محمد مهدی یه جعبه صورتی بهم داد که داخلش تسبیح تربت کربلا بود ... خیلی خوشحال شدم و از خاله تشکر کردم که اومدن ... رفتیم خاله رو رسوندیم و برگشتیم خونه ... تو راه خاله فاطمه هم زنگ زد بهم و کلی خوش و بش کرد باهام آخر شب هم آقا حمید شوهر خاله مریم اس داد بهم از ایشون هم تشکر کردم و گفتم ان شاءلله که خدا ازم قبول کنه ... شب کلی موقع خواب گریه کردم ... دلم خیلی برای اون سه روز تنگ شده بود ... بهترین روزهای زندگیم همین سه روز اعتکاف بود ... مامان میگفت خداروشکر خیلی سرحال شدی ! بهترین حال زندگیم رو اونجا تجربه کردم ... هیچوقت از این بهتر نبودم ... خدایا شکررررررت .

پ ن :

هیچوقت نمیتونم یه ذره از مهربونی هات رو جبران کنم خدای مهربون من ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... نمیدونم ...

بدون اغراق میتونم بگم بهترین اتفاق زندگیم اعتکاف بود !

خدایا شکرت .

بعدا نوشت :

هرچی نوشتم شد 1394 کلمه !

ادامه مطلب عکس های هدایا و اعتکاف ...

۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
Princess Anna

امتحانام دیروز و تحویل پروژه ی آخرم امروز بالاخره تموم شد :) هوراااااااااااااااااااااا !

الحمدلله خیلی نتایج این ترمم خوب بود :) خصوصا پروژه هایی که ارائه کردم :)

خدای مهربونم همش کمک خودت بود ... هیچ جوری نمیتونم بخاطر کمک ها و مهربونی هات ازت تشکر کنم ... فقط امیدوارم بنده خوبی برات باشم تا ازم راضی باشی ...

پ ن :

خدایا شکرت ...

نماز و روزه های همهههه قبول باشه :)

خدا جون به همه مون سلامتی بده .

توکل به خودت .

۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴
Princess Anna

باز هم یه مدت طولانی گذشت و من عکس نذاشتم ... از اون روزی شروع میکنم که با زی زی بعد کلاس تحقیق در عملیات با وجود خوابالودگی شدید !!! رفتیم بیرون ... اول رفتیم ایس پک بعدم رفتیم شام بخوریم ! اونم ساعت هفت و نیم !!! هوا هنوز روشن بود ! راستش بعد از عید خیلی از کلاس ها رو نرفتم ... دیگه داره بهم سخت میگذره ... هرچند حرف بچه ها هم سخت ترش میکنه اما چاره ای نیست ... رشته م خیلی خوبه ولی تو زمینه علایق من نیست و نمیتونم اونطور که میخوام پیشرفت کنم ... با وجود همه اینا دانشجوی نمونه علمی و فرهنگی شدم که تو پست بعدی راجع بهش می نویسم ... خداروشکر بعد از عید اتفاق های خوب زیاد افتاده ... الحمدلله ... آخر همون هفته با آبجی رفتیم پارک و از کوچه ای سر زدیم که خونه ی خاله حدیقه از دوست های خانوادگی مون اونجا بود ... الان اون خونه ی قدیمی مهد کودک شده ... با اینکه خیلی کوچیک بودم اما یه چیزهایی یادمه ... حالا میرم سراغ شیرین ترین اتفاق این روزها ! که دراومدن اسمم تو قرعه کشی اعتکاف بود ! سه شنبه عصر ، ساعت نزدیک های چهار و نیم ، دیگه از اینکه اسمم تو قرعه کشی دربیاد ناامید شده بودم ... رفتم جزوه هام رو بیارم و بخونم که دیدم برام اس اومده برای دریافت کارت اعتکاف حداکثر تا فردا مراجعه کنید !!! هوراااااااااااااااااااا !!! کلی بالا پایین پریدم ... مامان باورش نمیشد که اینقدر مصمم م به رفتن ! خلاصه که کلی ذوق کردم ... کلی خداروشکر کردم ... اتفاق خیلی شیرینی بود ... فرداشم فاطمه سادات برام کارت رو گرفت چون دیدم تا برسم دانشگاه شون دیر میشه ... قضیه ی اعتکاف هم مفصل تو پست بعدی می نویسم ... آخر هفته ی قبل واسه تولد پسر خاله کوچولوم که هشت سالش می شد تم باب اسفنجی طراحی کردم و دوشنبه بعد دانشگاه با خاله رفتیم چاپ کردیم و وسایل ش رو خریدیم ... تحقیق تربیت بدنی هم تحویل دادم ... استاد تشکر کرد گفت خسته نباشی ... دیگه سرکلاس نیا لازم نیست ... خداروشکر :)

یکشنبه ساعت 3 صبح خوابیدم و هشت و سی و پنج دقیقه سرکلاس بودم تااااا 6 عصر ! یعنی جون م بالا اومد !

دوشنبه صبح تا نزدیک 2 ظهر پروژه رو کامل کردم ... زی زی و لی لی کارشون رو درست انجام نداده بودن و من رو عصبانی کردن ! منم تو درس و پروژه خیلی جدی م و حرف حرف خودمه ! میخواستن ده صفحه مقاله نتی به پروژه اضافه کنند که اجازه ندادم ... میگفتن استاد کمیت براش مهمه ... موقع تحویل پروژه وقتی داشتم میگفتم کدوم قسمت ها رو خودم نوشتم زی زی محکم زد به دست م که نگم !!! یه قسمت از پروژه که به عهده ش بود رو با کلی ایراد و اشکال نوشته بود و انتظار داشت بگم سه تایی نوشتیم ! لی لی م یه نصفه صفحه ( دقیقا نصفه صفحه ) نوشته بود و همش همون قسمت رو واسه استاد تکرار میکرد ! خوشم میاد استاد گفت کمیت برام مهم نیست ! بعد از چهل و پنج دقیقه بررسی پروژه ازمون بسیار تشکر کرد ... وقتی گفت بخش تحلیل رقبا ی شما واقعا بی نقصه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ... وقتی گفت این رو واقعا خودت نوشتی !؟ خیلی عالیه ... آفرین ! نمیدونستم چطوری از خدا تشکر کنم ... سوار سرویس که بودم ، تو راه برگشت تو دلم از خدا خیلی تشکر کردم ... خوشحال بودم که بعد از 6 ترم بالاخره از استعدادم تونستم استفاده کنم .

پنجشنبه هم اول رفتم سر امتحان دیجیتال از 8 تا سوال 5 تا رو تو 45 دقیقه نوشتم و سریع رفتم اتاق مدیر گروه واسه امتحان تحقیق در عملیات ... من و زهرا بخاطر اعتکاف امتحان ندادیم هرچند واسه ما سختتر بود ! خود استاد م قبلش بهمون گفته بود ! بعدشم رفتم فروشگاه و اومدم خونه  ... فقط یه ربع خوابیدم و رفتیم تولد ! شب م ساعت 10 و نیم خوابم برد !

جمعه شب هم با عمه اینا خونه پسر عمو بودیم ... اسم نی نی جان رو از قلقلی ( آخرش رو بکشیییید ) به پنبه تغییر دادم ! چون هم نرمه هم سفید ! قربان ایشان بشوم من !

پ ن :

ادامه مطلب عکس های تولد !

۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna
اولا فردا تا 6 دانشگاهم ... دوما دوشنبه هم تحویل پروژه دارم هم امتحان میان ترمی که مثل جزوه نیست ... سوما پنجشنبه میان ترم مبانی دیجیتاله که 7 نمره س ... چهارما تحویل پروژه سی ام اس 8 خرداده ... پنجما تحویل پروژه پایگاه داده 26 خرداده ارائه ش 30 خرداد ... ششم و هفتم و هشتم من چیکار کنم :| ؟

پ ن :
خدا جانم خیلی خیلی خیلی ممنون که هستی :)
سه شنبه همایش مهم و اکران فیلم تو یونی فاطمه ایناس ان شالله مشکلی پیش نیاد و برم .
پنجشنبه تولد محمد مهدی و تم باب اسفنجی براش طراحی کردم .
جمعه خونه پسر عمو دعوتیم .
چرا اینقدر این هفته شلوغه ؟! چرا اینقدر من تنبل م ؟!
33 صفحه تحقیق واسه تربیت بدنی حاضر کردم :|
زی زی کچلم کرد سر این پروژه ها :|
چقدر دیر میگذره ... :(
همش درحال مرور خاطرات خوش اعتکافم ... چه روزهای نابی بود ... خدایا شکرت .
۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۴
Princess Anna
حال خوب م رو پیدا کردم ... بالاخره برگشتم به همون زندگی قبلیم که مدت ها بود اونطور زندگی کردن رو فراموش کرده بودم ... خدایا کمک م کن دوباره حال خوب م رو گم نکنم ... خدایا شکرت :)
۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۷
Princess Anna
خدایا ... بهترین مهمون نواز دنیا ... ذره ذره وجود م داره آرامشی که مدت ها دنبال ش بودم رو حس میکنه ... چقدر اینجا خوبه ... تمام نگرانی ها م درمورد روزه رو خودت برطرف کردی ... اصلا فکرشم نمیکردم ... خدایا اگه اجازه بدی عاشقتم .
۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۶
Princess Anna
اینجا یه حس خاصی داره که هیچ جا تجربه ش نکردم ... از دیشب تاحالا خیلی خوب بوده ... الحمدلله ... خدایا ممنونم ازت مهربون ترین ...
۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۰
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna

چقدر خوبه الان ... نور این وقت روز اتاقم رو روشن کرده ... چه حس دلنشینی داره ... دارم آماده میشم که درسم رو شروع کنم ... فردا اولین امتحان نیم ترمم هست .

پ ن :

خدایا ممنون :) خدایا شکرت :)

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۷
Princess Anna

امسال اولین سالی بود که من به تنهایی سفره ی هفت سین رو حاضر کردم ... پارسال هم ظرف هاش رو آماده کردم منتها شب سال تحویل خونه خودمون نبودیم به همین خاطر نصفه کاره موند ! و هیچوقت کامل نشد ! چهارشنبه به بابا گفتم بیاید امسال به همه کوچیکترا و بزرگترا عیدی بدیم ... اما پول ش رو کمتر کنیم ... منم پولای نو رو تزئین می کنم ... بابا هم پولای نو رو بهم داد ... صبح پنجشنبه رفتم بیرون تمام وسایل هفت سین البته به جز خوراکی هاش رو خریدم ... مشغول تزئین عیدی ها شدم ... که نتیجه ش این و این شد اون روز فقط 19 تا ش رو درست کردم و بقیه ش رو گذاشتم واسه وقتی که مهمونا خواستن بیان ... مامان بابا هم خیلی خوششون اومده بود :) جام های هفت سین م با نگین های چسبونکی تزئین کردم ... این نگین ها تو یه بسته بود که مثلا برای تزئین قاب گوشی موبایل استفاده می شد ... آخر شب م با آبجی کوچولوم تخم مرغ اکلیلی درست کردیم ... از بچگی علاقه ی خاصی به اکلیلی جات دارم ! ... خلاصع اونشب کار تزئین ها تموم شد ... فردا از عصر که چند ساعت به سال تحویل مونده بود شروع کردم به چیدن سفره هفت سین ... مامان هم بقیه وسایل رو حاضر کرد ... وقتی کار سفره تمومه تموم شد شرو کردم به عکاسی ! این و این تخم مرغ های رنگی رنگیه ... این م سبزه ... این و این و این ! سمنو هستش با جزئیات تزئینات خودش و ظرف ش ... این م ساعته خوشگلم و پاپیون خوشگل ترش ! سکه ... این م سرکه ... این م سه تا سین دیگه ! این و این م نمای کلی سفره هفت سین امسالم ... ساعت رو نذاشتم و اونا هم سنجد نیستن ! شبه سنجدن ! (عناب ن ) که تو اون یکی وبلاگم ازش نوشتم و اینجا جاش نیست ! بخاطر همین میشه همون هفتا سین ! سر سال تحویل م تنهایی کنار سفره نشستم و توی دلم دعا کردم ... مامان اینا هم خواب بودن ... صبح ش رفتیم خونه مامان بزرگ جانم ... نو عید پدربزرگ مامانم هم بود ... من اصلا حال دلم خوب نبود ... اصلا ... اصلا حال خوبی نداشتم ... شب هم خونه خاله بزرگم بودیم ... فرداش دوباره با همه خاله ها خونه مامان بزرگ جان و شب ش هم خونه خاله نرگس ... فردا ش با خاله نرگس و بچه هاش و آبجی جانم رفتیم شهرکتاب نیاوران ... اینقدر اون روزها حالم گرفته بود نتونستم چیزی انتخاب کنم که خوشحالم کنه ... همیشه عاشق شهرکتاب ها بودم اما اون روز اصلا نتونستم استفاده ببرم ... بعدشم رفتیم امام زاده صالح و تو همون تجریش ناهار خوردیم ... کلا خواهرم برنامه ریزی کرد و تنها دلخوشیم رو که رفتن به یه مکان معنوی بود ازم گرفت ... ناهارم با نظر من هماهنگ نبود ... کلا حالم بد بود آخر روز بدترم شد ... فردا صبح زود رفتیم اراک ... خونه خاله ... مثل همیشه نتونستیم بریم بیرون با زهرا ... بخاطر همین خیلی دلم گرفت ... خیلی ... فردا صبح ش برگشتیم خونه خودمون ... جمع و جور کردیم ... شب ش خونه عمه مامان بودیم واسه دومین سالگرد فوت همسرش ... فرداشم صبح تقریبا زود بیدار شدیم ... دوتا از خاله ها اومدن ک بریم چهلم پدربزرگ مامانم ... بقیه یا مسافرت بودن یا نتونستن بیان ... اول صبحی با دخترخاله جان یه کم آرایش کردیم ... خاله ها میگفتن داریم میریم مسجدا !!! نه عروسی !!! هیچی دیگه رفتیم مسجد ازون جا هم بعد ناهار برگشتیم خونه !!! اما پشت در موندیم !!! کلیدا در رو باز نمی کردن ... داشتیم شاخ درمیاوردیم !!! زنگ زدیم به مامان نرسیده به سر خاک برگشت اما کلید اونم باز نکرد !!! دخترخالم دوبار به آتش نشانی زنگ زد اما گفتن کار ما نیست !!! کلید سازی هم که بسته بود ... آخر سر بابا و شوهرخاله دوتایی با نردبون و چکش ! لولای در رو درآوردن و در رو باز کردن ... وقتی همگی اومدیم خونه و داشتیم استراحت می کردیم خاله سمانه م خوابش نبرد ... من خیلی به خاله سمانه م شباهت دارم و خیلی هم دوستش دارم ... گفت عکس و فیلم تو گوشیت چی داری ؟! گفتم تو گوشی که ندارم اما تو لپ تاپ هستش ... لپ تاپ م رو آوردم و به خاله کلی عکس و فیلم نشون دادم ... اینقدر دوتایی خندیدیم خستگی مون در رفت ... خاله می گفت فکر میکردم دختر خودم خل شده را به راه از خودش عکس میندازه ! نگو طبیعیه !!! بعدش واسه دخترخاله کوچیک م از محیط دانشگاه تعریف کردم ... از اینکه چطوری باید لباس پوشید یا رفتار کرد ... بعدشم نزدیک اذان چهارتایی و دخترونه رفتیم بیرون شام بخوریم  ... از فروشگاه نزدیکش هم یه عالمه خوراکی خریدیم ... بعد اینکه یه کم گشتیم اومدیم خونه ... نشستیم چهارتایی به حرف زدن ... قرار شد آخر شب فیلم ببینیم ... وقتی مردها اومدن بالا بخوابن میخواستیم فیلم بذاریم که نفهمیدیم چی شد همگی نشستیم به صحبت کردن و اینقدر خندیدیم که بی سابقه بود ... واقعا اونشب حالم خوب خوب شد ... خیلی خوش گذشت الحمدلله ... هفته بعدش هم من یه کم درس خوندم و مهمون داشتیم ... ویندوزم رو هم بعد از یک سال و اندی عوض کردم ... سه جمعه پست سرهم یه عالمه مهمون داشتیم ... خصوصا جمعه هفته پیش که خیلی سنگین بود و طولانی گذشت ... عمه هم مولودی داشت و تو یه روز اینقدر آدم دیدم داشتم سرگیجه می گرفتم  ! بعد از عید کلاس ها رو یکی در میون رفتم :( اما روی یکی از پروژه هام که موضوعش رو خیلی دوست داشتم خیلی عالی کار کردم ... هفته بعد معلوم میشه استاد چقدر راضی بوده ... پنجشنبه هفته پیش مامان گفت که  آبجی کوچولوم رو ببرم بیرون و از طرف اون واسه مامان هدیه بخرم ... آخه غصه خورده بود که دوستش تنهایی واسه ی مامانش هدیه گرفته ... همینطور یه هدیه برای خالم ... خلاصه رفتیم و هدیه ها رو خریدیم ... بابا که گل و پول داد واسه روز زن ... آبجی جانم ادکلن خرید ... من هم رژ گرفتم و گذاشتم توی این جعبه ... آبجی کوچولو هم که عطر ... واسه خاله هم یه کیف پول یاسی خریدم ... مامان اینا ظهر که منو رو رسوندن دانشگاه خودشون رفتن خونه خاله ... چون پسرخاله کوچولوم آبله مرغون گرفته مامان براش هدیه برد و این کیف پول م بهش داد تا شب به مامانش بده ... مامانم می گفت  اون بچه غصه میخوره تو دلش میگه اگر می تونستم برم بیرون حتما هدیه میگرفتم واسه مامانم ... خلاصه که مامان و خاله خیلی خوشحال شدن ... از دست زی زی بسیار بسیار عصبانیم ... اول بخاطر اینکه جلوی سمانه با لحن خیلی بدی حرفی زد که دلم شکست ... دوم واسه اینکه موقع گروه بندی آزمایشگاه فیزیک گفت از هم جدا بشیم برم با سمانه اینا ! ( چون اونا قوی ترن ) درحالیکه چون دوتا پروژه آی تی رو میتونستم کامل انجام بدم با من هم گروه شد ... حتی واسه تکلیف مون که باید تنها انجام ش می دادیم گفت بیا باهم انجامش بدیم ... سوم با اینکه پروژه رو تا حد قابل قبولی براش انجام دادم با اینکه وظیفه م نبود ( از وقت ناهار و تایم کلاس تربیت بدنیم دو ساعت زدم و مشغول کارش بودم ) بعد وقتی بهش گفتم بیا بریم تو سالن تربیت بدنی تنها نباشم گفت نمیام !!! 0_0 چهارم بهش گفتم واسه تکمیل پروژه  سه شنبه برام بفرستش تا برات انجام ش بدم گذاشت چهارشنبه عصر ! که من بیرون بودن نتونستم جواب تلفنش رو بدم ! بهش اس دادم ساعت ده و یازده زنگ بزن تا خونه باشم اما بهش برخورد ! وقتی اومدم خونه بهش اس دادم زنگ بزن با اینکه آنلاین بود هیچی نگفت ... فرداش بهش گفتم قرار بود سه شنبه بهم بگی چی میخوای بهش اضافه کنی تا انجام ش بدم اما گذاشتی دقیقه نود ! برگشته میگه تو هم که همه کارهای پروژه تو تنهایی انجام ندادی و کمک گرفتی من چی که خودم تکمیلش کردم ... رسما کارم رو بی ارزش کرد ! و دلم رو رنجیده ... پنجم بهش گفتم واسه این پروژه مشترک چون تحقیقت کامل نبود و نتونستم ازش استفاده کنم این قسمت رو انجام بده و برای دوشنبه آماده ش کن تا ضمیمه کنیم ... گفت وقت ندارم چون یکشنبه امتحان داریم ... گفتم آخه من همه ی کارهاش رو کردم ... لی لی هم یک صفحه دیگه فرصتش رو ندارم ... گفت حالا بیا بین کلاس باهم انجام ش بدیم ... تازه دیدی که یه قسمت ش اشتباه بود ! 0_0 حالا اصل قضیه چیه ؟! اینه که استاد وقتی پروژه رو ورق زد گفت این قسمت که عکس داره واسه ی مرحله  بعدی پروژه ست اما غلط نیست شما اضافه انجام ش دادید ... بماند که جوری با استاد صحبت میکرد انگار تمام پروژه رو خودش تنهایی کار کرده ! درحالیکه ایده ، جمع آوری متن به جز یک صفحه ش که با لی لی بود ، نگارش، تایپ ، صفحه بندی و چاپ رو تنهایی انجام دادم . تازه میگفت چرا اسم ها رو زیر هم ننوشتی ! اسم خودم رو بالاش نوشتم  چون همه ی کارها رو دوش من بود و برامم مهم نبود کی قراره ناراحت بشه ... دیروزم که اون حرف رو زد و بعدش خواست جمع و جورش کنه گفتم نمیخوام چیزی بشنوم ... گفت چرا سرسنگینی ؟ چرا لوس بازی درمیاری ؟ 0_0 ... حرف شون رو میزنن به قول خودشون با خنده خنده ... براشونم مهم نیست که اون طرف ناراحت بشه یا حتی دلش بشکنه ! :( اینقدر دلم پره که نمیدونم چیکار کنم ... ای کاش میشد اون دوتا پروژه رو تکی انجام میدادم تا حرف و حدیث برام نمونه ... 

پ ن :

خدایا ... من دلم شکست از حرفاش ... خودت بهتر میدونی ... خودت هوام رو داشته باش ...

نمیدونم کی قراره حالیم بشه جوری رفتار کنم که ازم سوء استفاده نکنن ! و کارهایی که از روی محبت انجام میدم برام وظیفه نشه :(

چه حس خوبی بهم میده این عکس ... خونه عمه جانم بودیم گرفتم .

واسه نی نی جان عمه جغجغه خریدم ! فقط خودم قربونش برم ! امروز نازم می کرد جوجو طلای من !


۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۸
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna

از آخرین باری که نوشتم یک ماه بیشتر میگذره ... روزهای اول ترم جدید خیلی از بچه ها نیومده بودن ... من به خاطر حذف یکی از درسا که امتحانش با یه درس دیگه دقیقا تو یه ساعت و یه روز بود دوباره رفتم پیش استاد ... دوشنبه بود نزدیک ساعت سه عصر وقتی سر استاد خلوت شد رفتیم با زی زی ... استاد گفت چطوری این درسو برداشتی ؟!! گفتم استاد خودتون برام انتخابش کردید ... ظاهرا موقعی که بچه ها داشتن باهاش صحبت میکردن و استاد مشغول انتخاب واحد واسه من بوده حواسش پرت شده و این درس رو بهم داده ... استاد گفت اگه مهندسی نرم افزار این ترم بر نداری به مشکل برمیخوری ... نگاه کرد به درس ها و دید چاره ای نیست ... سه تا درس رو برام حذف کرد و خیلی عالی درس های دیگه رو بهم داد ... باورم نمیشد برنامه درسیم به این خوبی بشه ... خیلی حالم خوب شد ... اومدم درس عمومی بگیرم که مدیر گروه مون یکدفعه گفت آقای حسینی خودشه !!! آقای حسینی هم مشخصاتم رو گرفتن اما هرچی پرسیدم گفتن بعدا میفهمی !!! بعد چند دقیقه سربسته یه چیزهایی بهم گفتن ... منم اصلا باورم نمیشد ... از خدا کلی تشکر کردم ... خیلی حال دلم خوب شد ... خیلی ... کلا چند روزی بود که خدای مهربون غم رو از دلم برد و به جاش یه حس خوب و یه دل آروم برام گذاشت ... از هفته بعدش رفتم فیزیوتراپی ... همه بهم میگفتن چقدر تو کوچولویی !!! به زور بهت میاد اول دبیرستان باشی !!! وقتی میگفتم دانشجوی ترم 6 م باورشون نمی شد !!! روزهایی هم که میرفتم فیزیوتراپی اگر کلاس داشتم تایم اول کلاس رو می موندم بعدش میرفتم اونجا ... کلی بدنم تقویت شد ... خیلی راضی بودم خداروشکر ... یه روز عکس گنبد امام رضا رو روی کشو های اونجا دیدم ... دلم پرکشید ... دلم تنگ شده واسه ی مشهد ... واسه تشویق خودم به امر تحصیل !!! اینا رو خریدم !!! بابابزرگ جان مامانم فوت کرد ... خیلی خیلی پیر بودن ... و خیلی خیلی مهربون و خوب ... بعد مدتی همه خاله ها و مامان بزرگ رو دیدم ... میخواستم برم دانشگاه اما بخاطر اینکه مامان بزرگ جانم رو ببینم رفتم ختم ... خاله م میگفت اینقدر مامان بزرگ ازت تعریف کرده ... از رفتار و برخورد و از لباس پوشیدنت که ما حسودی مون شد !!! خیلی خوشحال شدم که ازم راضی بوده ... چون واقعا خیلی زیاد دوستش دارم ... کم کم حوصله دانشگاه رفتن نداشتم ... خیلی خسته شده بودم ... به خاطر همین کلاس ها رو یکی در میون میرفتم ... هفته پیش هم تو همین روزها تمام اتاق و کمد رو حسابی تمیز کردم ... روکش تمام طبقه ها رو عوض کردم ... یه سری از وسایل که لازم نبود رو جمع کردم و حسابی خلوت شد ... این و این م طبقه ی کوچولوی کمدم که واسه تنوع دکورش کردم ... این م خرید های گل گلی من ... خداروشکر دیشب خرید های عید م رو تموم کردم ... پنجشنبه هفته پیش بخاطر آزمایشگاه فیزیک مجبور شدم برم ... جزوه هام رو کامل کردم و واسه مهلا که لپ تاپ خریده بود چندتا برنامه بردم و براش توضیح دادم ... سمانه و ریحانه حرفایی زدن که خیلی خوشحالم کردن ... خوشحالم که دید دوستام نسبت به من اینقدر خوبه ... خداروشکر ... بعد کلاس زی زی رفت پفک خرید که تو سرویس بخوریم ... قبل کلاس آزمایشگاه هم که همیشه یا بستنی میخوریم یا هات چاکلت !!! تو سرویسی که میخواست حرکت کنه جا نبود ... اما صندلی جلو و کنار راننده خالی بود !!! دوتایی نشستیم اونجا ... من قبلا یه بار دیگه م نشسته بودم ... ایندفعه کمتر می ترسیدم !!! از زی زی خداحافظی کردم ... خیلی حس خوبی داشتم که سه هفته یونی نمیرم !!! دیشب م که تو مسیر دانشگاه رفته بودیم خرید به مامان میگفتم خسته شدم دیگه ... دلم نمیخواد از اینجاها رد بشم !!! ته خط که میگن همینجاست ... باز هم خداروشکر به خاطر همه چیز ... باید صبر کرد و تلاش !

پ ن :

دوستام میگن چقدر کوچولو شدی ... کم حرف میزنی ... این روزها حقیقتا اتفاق خاصی نبود که بنویسم ازش ... همه چی مثل همیشه ... یکنواخت شده این روزها و کاری شم نمیشه کرد .

این رو واسه مامان درست کردم ... وقتی از بیرون اومد و کلی خسته بود .

امسال هم داره تموم میشه ... فکر نمی کردم اینطوری باشه ... اما الحمدلله ... حکمت خدا حتما اینطور بوده ... خداروشکر بخاطر سلامتی و همه ی نعمت های زندگیم ... بابا و مامان جونم ... خواهر های گل م ... خدایا شکرت به خاطر همه چیز .

 

۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۸
Princess Anna