بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و پرواز میکنم به بلندای احساس و روشنای خیال

بیکرانه های ذهن من

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم ...

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۶:۱۷
    81
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۰۶
    80
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۴ , ۱۷:۰۰
    79
  • ۵ دی ۹۳ , ۰۲:۱۶
    68
  • ۳۰ آذر ۹۳ , ۱۴:۵۹
    67
  • ۵ آذر ۹۳ , ۲۰:۴۰
    65
  • ۴ آذر ۹۳ , ۱۰:۵۱
    64
  • ۱ آذر ۹۳ , ۲۲:۲۷
    63
  • ۲۷ آبان ۹۳ , ۰۰:۵۵
    61
  • ۱۹ آبان ۹۳ , ۲۰:۴۳
    60

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداروشکر» ثبت شده است

اینجانب به وقت لنگ ظهر ! روز سی م فروردین از خواب برخواسته ، گوشی گرام را چک نموده و با این پیام از سوی یونی مواجه شده { دانشجوی گرامی ( اسمایلی دانشجوی گرامی ! ) اسم شما به عنوان معتکف دانشجویی انتخاب شده است برای دریافت کارت به آقای محمدی مراجعه کنید } ! باورم نمیشد برای بار دوم اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دراومده و یه بار دیگه خدا منو به مهمونی ش دعوت کرده ! هنوزم باورم نمیشه که امسالم قسمتم شد ... شکر خدا ... دو روزی فرصت داشتم تا وسایلم رو حاضر کنم ... یه کم خوراکی و چهار مغز و شیرینی برداشتم با دمنوش ، یه دونه پتو مسافرتی که بعدا پشیمون شدم چرا بالش نیاوردم ! قرآن و مفاتیح و چادر نماز ... صبح چهارشنبه زود بیدار شدم هم کلاس داشتم و هم رفتم وسایل تزیین هدیه های روز پدر رو تهیه کنم ... بعد ناهار هم شروع کردم به کادو کردن با اون وقت کم دست از تلاش برنداشتم !!! یه چشمم به مونیتور بود و یه چشمم به مقوا ! خداروشکر خوب از آب دراومد هرچند شب نبودم تا ری اکشن بابا رو ببینم که چقدر خوشش اومده ! بعدشم دور از جون مثل غیرزنده ها خوابم برد تا بیدار شدم و شام خوردم ؛ نماز خوندم و نزدیکای ساعت 9 و نیم مامان ماشین گرفت با آبجی خانوم کوچک منو تا مسجد دانشگاه رسوندند ... تنها بودم ! اولش یه کم بغض کردم اما سعی میکردم طاقت بیارم و گریه نکنم ! تا اینکه مامان اس داد بهم و هر کلمه ش یه قطره اشک شد و رو صورتم لغزید ... دیگه نمیتونستم جلوی اشکام بگیرم ... خیلی دلم تنگ شده بود از یه طرفیم هیچکدوم از دوستام امسال نیومده بودند و خیلی احساس تنهایی میکردم ... تو دلم روزا و شبایی که قرار بود تنهایی سر کنم و می شمردم تا اینکه کم کم یخ بچه ها باز شد و با هم آشنا شدیم ! یکی از بچه ها هم رشته خودم بود ! البته 8 سال بزرگتر ! یکی دیگه از بچه ها قرآن و معارف بود ایشونم 14 سال بزرگتر ! ظاهرا آدم از آینده ناامید می شد اما اینطور نبود و خیلی خیلی مهربون بودن و هوای من رو داشتن ، هنوزم که هنوزه دلم براشون تنگ میشه ... فقط مریم بود که هم سن و سالم بود ... اینقدر بانمک بود که هر روز از دستش کلی می خندیدیم ! هرچی امسال دعا می کردم که ردیفای اول نباشم تا صبحا بیشتر بتونم بخوابم برعکس شد و افتادم ردیفای اول به خاطر همین برنامه ی نماز قضا هم که امام جماعت به صورت ام پی تری ! برگزار می کرد به لطف خدا توفیق اجباری شد !!! الحمدالله ... عصر ها هم حلقه های معرفت خانم مظفری رو شرکت می کردم روز آخر هم ازشون بخاطر مشاوره ی راه گشایی که وقتی با دانشگاه مشهد بودیم بهم دادن تشکر کردم ... و اما شب شهادت حضرت زینب تو برنامه ها نوشته بودند مراسم شام شهادت با حضور شهید مدافع حرم ... اولش فکر کردیم دارن شوخی میکنن یا حتما اشتباه نوشتن ! اما از خادمین که می پرسیدیم همه شون تایید می کردن ... میتونم بگم قشنگترین و شیرین ترین انتظار عمرم رو اون شب تجربه کردم ... وقتی منتظر پیکر پاک شهید مدافع حرم بودیم ... اون شب خیلی ویژه بود ... برای همه ... هرچی بگم باز هم زبونم از وصف حال و هوایی که اونشب داشتیم قاصره ... فقط دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز رو مجسم کنم ... صدای ناله ی بچه ها ... اشکایی که ریخته شد ... دل هایی سمت کربلا روونه شد ... بی نظیر بود اونشب ... خدا برامون سنگ تموم گذاشت ... هرچی بگم کم گفتم ... خدایا شکرت ... هرچی بیشتر فکر میکنم شرمنده تر میشم ... خدایا شکرت که بهم اجازه دادی اون حال خوب رو تجربه کنم ... خدایا شکرت ... روز سوم فرصت شد و با یه خانومی که از مشاورهای نهاد بودن صحبت کردم بهم چندتا کتاب معرفی کرد تا تو یه سری مسائل روشن تر بشم ... بعد نماز و برای انجام اعمال ام داوود بهترین قاری های قرآن آورده بودن ؛ یکی شون که خیلی صدای خوبی داشت وقتی دید بچه ها خسته شدن گفت طوری صلوات می فرستید که انگار روزه اید !!! شوخی کردن همانا و شارژ شدن بچه ها همانا ! مریم همش مسخره بازی در میاورد میگفت نمیشه این شوهر من بشه همش برام قرآن بخونه :))) از بس که خوش صدا بود ماشالله ... حاج آقایی که پارسال هر شب از محضر ش استفاده میکردیم دعای ام داوود رو با همون نوای پر سوز خوند و کم کم صدای اذان رو شنیدیم و فهمیدیم مهمونی تموم شده و باید به همون زندگی قبلی مون برگردیم ... امسال هم مثل پارسال همون حس رو داشتم ... انگار اون سه روز زندگی و بندگی اونقدر شیرین بوده که طعم زندگی دنیایی رو برام تلخ کرده ... اون لحظات آدم از ته دل میفهمه که دنیا خیلی کوچیک ... خیلی ... اونجاست که با تموم وجودت درک میکنی " کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ, وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَالإِکْرَام " ... بعد خداحافظی با بچه ها بیرون منتظر مامان اینا ایستادم ... اینکه دیدم دست شون خالی یه کم جا خوردم اما وقتی اومدم سمت ماشین بابا دست گل بهم داد که عین خودش خیلی قشنگ بود طوری که تا یه هفته هم تر و تازه مونده بود رو میزم و بهم حس زندگی کردن می داد ... تا نشستم تو ماشین آبجی خانوم کوچک یه لیوان هلو کیتی که عاشقشممم رو از طرف مامان بهم هدیه داد :))) رسیدیم خونه و افطار کردم ... الحمدلله دوباره کنار خانوادم بودم ... دو سه روز که گذشت دوباره به این زندگی دنیایی عادت کردم ... اینجاست که میشه فهمید چقدر زندگی دنیا فریبنده ست در عین حال جز متاع کمی نیست ... دو هفته بعد هم تولد 9 سالگی محمدمهدی بود ... البته  من اون روز که از دانشگاه برگشتم تب داشتم و حال تولد بازی نداشتم ! خاله هم به خاطر من قرمه سبزی درست کرده بود اما نتونستم بیشتر از چندتا قاشق بخورم ... فقط چندتا عکس گرفتم و ازون جا که مریض بودم دوربین دادم دست خودشون سلفی بگیرن ! اتفاقا عکساشون خیلی باحال تر شد !!! این م از این !

پ ن :

این پست پ ن مشخصی ندارد ! به عبارتی هم دارد و هم ندارد ! پس تا پست بعدی خدا یار رو نگهدارتان !

مثل همیشه ادامه مطلب ! لحظه هایی که گذشت به روایت تصویر !

۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
Princess Anna

یکشنبه بود که رفتم دانشگاه فاطمه اینا واسه گرفتن مدرک طرح ض ی ا ف ت اندیشه که تابستون مشهد برگزار شد ... چون خودشون تماس گرفته بودن بدون معطلی کارم انجام شد شکرخدا ... از اون طرف میخواستم برم دانشگاه خودمون که اس اومد استاد نیومده و کلاس تشکیل نمیشه ... منم یه نگاه به ساعت انداختم ... یه نگاه هم به مزار صاحبخونه ی دانشگاه ... خیلی تشنه بودم یه بطری آب گرفتم و رفتم سمت مقبره ... حس و حالی که اونجا داشتم مثال زدنی بود ... خدایا شکرت که زیارت قبر مطهر این شهید روزی م شد ... دلم نمیخواست برگردم اما نزدیک اذان ظهر بود ... به خودم قول دادم بازم اینجا بیام ...به نظرم همین یه بیت واسه توصیف حال دلم کفایت میکنه : ای که مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

پ ن :

پدربزرگ نی نی جان فوت کردن ، روز ختم عمه تماس گرفت که اگر میتونی بیا خونه پیش بچه باش منم که از خدا خواسته ! سریع آژانس گرفتم رفتم پیش جوجه حدود ساعت هشت هم مهمونا از مسجد اومدن ... جوجه طلاییم تا آخر شب همش کنارم بود ... من قربون اون نارنگی خوردنت برم جوجو طلای خوشگل من !

بعدا نوشت : با وجود تلاش های مدیر گروه عمومی ، رییس آموزش گواهی گذروندن درس انقلاب رو قبول نکرد و مجبورم تابستون به جای  4 واحد عمومی 6 تا بردارم :| مسخره کردن ما رو :| یعنی داشت اشک م درمیومدا :| مقصر اصلی هم کسی نیست جز آقای محمدی که نگفته بود باید فرم مهمانی بگیرم بعد برم چون دانشگامون گیره همینطوری قبول نمیکنه :| هی خدا ! این همه کلاس این همه امتحان حضوری و آنلاین :| هیچی به هیچی :|

۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۵
Princess Anna

خدایا نمیدونم چی باید بگم و چطوری ازت تشکر کنم ... فقط میتونم بگم خدا جونم شکررررررررت ...

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

خدایا اجازه ! شرمنده ترینم ...

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۲
Princess Anna

این دو هفته که امتحانام برگزار شد خیلی دیر گذشت ! خداروشکر نتیجه این ترمم مثل ترم قبلی عالی بود ! تا الان که نمره گرافیک نیومده معدل این ترمم تو کل این هفت ترم بالاترینه ! شبیه سازی که اولین امتحانم بود یه دور خوندم دوبارم مرور کردم ! پروژه ی دوست داشتنیمم با کلی نذر و دعا بالاخره تموم شد ! خیلی بخاطرش استرس کشیدم ! اما آخر اونی که میخواستم نشد ! اما امتحان دومی که مباحث نو باشه عاقبت به خیر نشد ! آخه من نخوام برنامه نویسی یاد بگیرم باید کیو ببینم !!! سر کلاساشم به جز سه چهار جلسه ی اول نرفتم ! اصلانم پشیمون نیستم ! اسمایلی دانشجوی مغرور ! البته فقط من اینطور نبودم ! هیچکس از درسش و استادش و امتحانش راضی نبود ! همون روز جشن عقد پسرعمه ی مامان دعوت بودیم که بعد امتحان مستقیم رفتم آرایشگاه ! میدونستم پاس نمیشم ! تو آرایشگاه همش میگفتن چقدر تغییر کردی ! چقدر خوشگل شدی ! اما موانع ذهنیم باعث میشد خودم احساس خوبی نداشته باشم ! وقتی که اومدم خونه مامان گفت خود پرنسس آنا شدی ! خاله همینطوری خیره مونده بود به موهام ! انصافا کارش خیلی تمیز بود ! نماز خوندمو فقط یه رژ و رژ گونه کمرنگ زدم ! چون تو آرایشگاه مژه گذاشته بودم و خط چشمم رو خودشون برام کشیدن ... چندتا دونه عکس گرفتم و رفتیم دنبال خواهر جان که از اون طرف بریم خونه مادر عروس ! مهمونی شون رو دوست نداشتم ! کلی هم خسته بودم دلم میخواست زودتر برگردیم خونه ! ترجیح میدادم کیمیا ببینم ! شب که برگشتیم دوتا لیوان چای خوردم اعصابم راحت شه ! بعدشم کلی از خودم عکس انداختم ! تا دیروقتم بیدار بودم مشغول جمع کردن اتاق ! نا گفته نماند که کلاسامم شروع شد ! اونم دقیقا وسط امتحانام ! منم خیلی شیک و البته با هماهنگی اونجا چهار جلسه بخاطر امتحانا نتونستم برم !!! درصورتیکه فقط سه جلسه حق غیبت داریم ! و بدتر اینکه ترم جدیدم شروع بشه نمیدونم یکشنبه ها رو چیکار کنم ! سه تا آزمون شبکه و گرافیک و نرم افزار پشت سر هم بود و الحمدلله خیلی خیلی راضی بودم ... البته با اینکه فردا انتخاب واحده اما هنوز نمره گرافیک نیومده :| امتحان اخلاق هم که یکشنبه بود و من جمعه رو مشغول آماده کردن تحقیق بودم و شنبه هم اخلاق خوندم ! البته فقط روخونی کردم ! اما چون سرکلاس گوش کرده بودم مشکلی نداشتم ... صبح امتحانم درس های باقیمونده رو خوندم ... فرداش هم رفتم اعتراض شبکه و به خاطر اینکه مریض بودم و نمره میان ترم نداشتم استاد نمره میان ترم رو از روی پایانی حساب کرد و جمعا با نمره مثبت ارائه 6 نمره بهم اضافه شد خداروشکر ...
پ ن :

خدای مهربونم ... فقط و فقط  کمک خودت بود که تونستم این ترم نمره های خوبی بگیرم ... زبونم مثل همیشه از شکرت قاصره ... مرسی خدای مهربونم ... خدای مهربون من هزاران هزار مرتبه شکرت ...
ادامه مطلب روزهای آلوده به امتحانات به روایت تصویر ! (به علاوه فیلم آموزش مبحث آکلوژن توسط
استاد مهندس لی لا خانوم ! بعدا اضافه شد !)

۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۱
Princess Anna
خدای من ... خدای خوبم ... نمیدونم چطوری باید شکرت رو به جا بیارم ... ته دلم میترسه نعمت هام رو از دست بدم ... دلم میگه همه چی خوبه ... همه چی آرومه ... ای کاش همینطوری بمونه خدای خوب من ... یاد پارسال این روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو گذروندم ... خودت منو از غم نجات دادی خدای خوبم ... وقتی به کارنامه ی پارسال و امسالم نگاه میکنم میبینم فقط و فقط کمک خودت بوده که اوضاع درسیم رو سر و سامون دادی ... غم ش رو از دلم بردی ... نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ... خدای خوب من ... هزاران هزار بار شکرررررت .
پ ن :
میترسم ! از اینکه حال خوبم رو گم کنم ! خدایا خودت مواظبم باش ... مواظب خودم ... خانوادم ... حال خوبم ... خدایا شکرت.
الحمدلله علی کل حال ...
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
Princess Anna

هرچی به خودم و این روزهام نگاه میکنم بیشتر پیش خدا شرمنده میشم ... شرمنده لطف و محبت و نگاه مهربونش به خودم و زندگیم ... شرمنده حمایت های بی مثال و دست یاری گر بی مانندش ... شرمنده نعمت هایی که بی منت بهم عطا کرد و حتی نتونستم شکر ذره ای ش رو به جا بیارم ... خدایا شکرت به خاطر همه چی ... خدایا خودت مراقب خودم خانوادم و زندگیم باش ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ... خدا جونم شکرررررررررررت .

پ ن :

الحمدلله علی کل حال ...

چقدر دلم میخواد کلی کتاب بخونم مثل قبلنا !

خدایا شکرت به خاطر حال خوبم !

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۷
Princess Anna

خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه لحظه ی زندگیم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر لحظه به لحظه نفس کشیدنم ... خدایا شکرت ؛ بخاطر پدر مهربون و مادر فداکارم که بهترینن ... خدایا شکرت ؛ بخاطر دلسوزترین خواهرای دنیا ... خدایا شکرت ؛ بخاطر اینکه هر وقت دستت و رها کردم دوباره خودت دستم رو گرفتی و زندگیم رو سر و سامون دادی ... خدایا شکرت ؛ بخاطر استعداد ها و توانایی های ذاتی م ... خدایا شکرت ؛ بخاطر همه ی نعمت های زندگیم که از شمردن شون ناتوانم ... و خدایا شکرت ؛ بخاطر اون چیزایی که بهم عطا کردی و فقط بین خودمون دوتاست ... خدا جونم شکرررررررت .

۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
Princess Anna
سه شنبه های دوست داشتنی من ! همه چی خیلی قشنگ تر از اون چیزی بود که فکرش می کردم ! آرامشی که غیر قابل توصیفه ! کلاس جایی قرار داره که عطر بال فرشته ها رو میشه استشمام کرد ... اینجا همه چی خوبه ! اینجا جهان آرومه ...

پ ن :
هرچی شکرت کنم کمه خدای خیییییییییلی مهربون من !
سه شنبه ها یعنی توفیق اجباری ! اینقدر که خوب و پرباره شکرخدا ...
مهمونی خونه خاله خیلی خوش گذشت !
ناگفته نماند استعدام تو برنامه ریزی بسیاااااار عالی و در عمل نکردن به اون بسیااااااااااار بسیاااار عالی تره !
۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
Princess Anna

با کمک خدا به طرز خیلی خیلی خیییییییلی معجزه آسایی کلاسی که از اول دبیرستان میخواستم شرکت کنم و هفت ساله همش پشت گوش میندازم عرض یک ساعت جور شد !!! اونم موقعی که ثبت نام ندارن ! این جمله که از اگه یه قدم به سمت خدا بری ، خدا ده قدم سمت میاد رو با تمام وجودم درک کردم ... اون چند روز که خونه خاله بودم تصمیم گرفتیم خودمون شروع کنیم ... منم اون روزها که روضه داشتیم مقدمات ش رو فراهم کردم با مامان پرنیان که خاله کوچیکه میشه هم هماهنگ کردم که استاد م بشن ! همه چی حاضر بود تا اینکه همون سه شنبه خاله زنگ زد و گفت با اون مرکز تماس گرفتم و گفتن همین امروز بیاید فرم رو بگیرید و کلاس هم یک روز تو هفته س اونم سه شنبه ها ! همون روز با خاله قرارگذاشتیم و رفتیم و خداروشکر ظرفیت هنوز تکمیل نشده بود فرم رو گرفتیم تا هفته ی بعد بقیه مدارک رو تحویل بدیم و سر کلاس حاضر بشیم ... واقعا از جایی که فکرش رو نمی کردم خدا برام درست کرد ... خدایا شکرررررررت .

پ ن :

اون تراول که از پارسال عید فطر لای قرآنم بود هدیه ی یه مرد بزرگه که از بهترین مردای خداست ... همین چند روز پیش داشت خزج می شد که نشد ! پول م برگشت سرجاش و به جاش دو جا و به بهترین شکل ممکن خرج شد ... خدایا شکرت که حواست بهم هست خدایا شکرررررررت .

کودک درونم یحتمل خیلی صورتی دوست داره ! اصلا شاید خودشم صورتیه ! از کجا معلوم !

باران را عاشقم من !

۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۱
Princess Anna
خدایا ... بهترین مهمون نواز دنیا ... ذره ذره وجود م داره آرامشی که مدت ها دنبال ش بودم رو حس میکنه ... چقدر اینجا خوبه ... تمام نگرانی ها م درمورد روزه رو خودت برطرف کردی ... اصلا فکرشم نمیکردم ... خدایا اگه اجازه بدی عاشقتم .
۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۶
Princess Anna

اینجانب بشدت هیجان زده و خشحالم :) نوشتن اتفاقای خوب این دو سه هفته رو به چند روز دیگه موکول کردم ؛ دوست داشتم فقط بیام بنویسم که خیلی خوشحالم ازین که مهمون خدا شدم :) برای اولین بار تو زندگیم دارم میرم اعتکاف :) إن شاءالله که دست پر بر می گردم :) 

پ ن : اصلا فکرشم نمی کردم که اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دربیاد :)

خدایا شکرت .

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۰۷
Princess Anna

خدایا ممنونم ازت ... الان که تو سرویس دانشگاه م ... الان که دارم تو این هوای ابری و بهاری نفس می کشم ... با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم خدای مهربونم ... چقدر حال دلم خوبه ... خدایا ممنونم ازت ... هرچند که هیچوقت نمیتونم حتی یه ذره از مهربونیاتو جبران کنم ... خوشبختیم رو مدیون تو هستم خدای مهربون من ... 

 

۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
Princess Anna

باورم نمیشه ... بعد این همه مدت ... از جایی که فکرش رو نمی کردم ... یه عکس هایی من رو برد به رویاهای بچگی م ... تصویرهای مبهمی که گاهی از گوشه ذهن م رد میشدن اما درست نمیتونستم درک شون کنم ... حالا رویامو دیدم ... نمیتونم باور کنم حال خوب الانم رو ... اینقدر خوبم که انرژی تک تک سلول های بدنم رو احساس می کنم ...خدایا ممنون ... با آرزوی خاک خورده گوشه ذهنم حالم رو خوب کردی ... حالا رویام شفافه ... چقدر دنیا قشنگه ... خدایا شکرت .


پ ن :
ای کاش می تونستم حال خوبم رو وصف کنم ...
خدایا ... خیلی مهربونی ... عاشقتم ...
دلم میخواد چشمام رو ببندمو فقط به اونجا فکر کنم ...
خدایا ... ممنونم ... مهربون ترینم ... 

 

۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۷
Princess Anna

بار سومه که اومدم بنویسم پست چهل و یکم وبلاگم رو اما نمیدونم چرا نشد تا الان ... درگیر شلوغی م چه فیزیکی چه ذهنی ... فقط اومدم اینو بنویسم فردا هم ان شالله از روزهایی که گذشت !

پ ن : خدا جونم خودت کنارم باش ... .

شکر خدا هدف هام مشخصه ... به مامان گفتم برام یه مشاوره تحصیلی خوب نوبت بگیره ... ان شالله همین هفته .

۰۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
Princess Anna

جمعه ظهر که خالم اینا اومدن حالم اصلا خوب نبود فقط یه لحظه رفتم پیش شون بعدش سریع رفتم تو اتاقم پتو کشیدم رو خودم ... بعدش که آروم شدم هم فکرم آروم شد هم اعصاب خوردی هام تموم شد ...خداروشکر ...  امروزم افتادم به جون اتاقم حسابی تمیز ش کردم ... مامان میگفت به خودت فشار نیار گفتم آخه اینطوی بهتر میتونم درس بخونم ... کلی امتحان دارم تا اخر این ماه ... حال روحیه م خداروشکر خوبه خوشحالم فردا میرم یونی البته ان شالله ! 

پ ن : میخوام با کمک خدا امتحانام رو عالی بدم و تا 25 خرداد فقط رو درس هام تمرکز کنم !

ان شالله یه برنامه حسابی واسه انجمن دارم !

باید برنامه ریزی کنم ... خدای مهربونم کمکم کن ...

ان شالله آخر هفته که اومدم آپ کنم کارهام رو به راه باشن ...

با یاری اش فتح افق ... عاشق این جمله م .

۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۰۱
Princess Anna

همه چی طوریه که دلم میخواد ... همه چی به لطف خدای مهربونم مرتبه ... هفته دیگه رو دانشگاه نمیرم چون واسه ش برنامه دارم . از شنبه شروع کردم کارهای عقب افتادم رو انجام میدم ان شالله تا فردا تموم شه و از پنجشنبه برم سراغ بقیه کارهام ... آرزو میکنم واسه همه امسال یکی از بهترین سال های زندگی شون باشه و سلامتی و شادی رو واسه همه از خدا میخوام ... میام و تو پست بعدی مینویسم که نوروز به من چطوری گذشت با عکس هایی که گرفتم میذارم ... یه حس خوب دارم اونم اینه که خدا پشت و پناهمه ... میخوام امسال رو هدف گذاری کنم تا تو این برهه به لطف خدا به سری از اهداف کوتاه مدت م که زمینه ساز اهداف بزرگمه برسم.

پ ن : خدایا شکرت که هوا مو داری ... خدایا به همه سلامتی بده ... خدایا از راه مبهمی که پیش رو مه میترسم خودت کمک م کن ...

۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۲۳
Princess Anna

صبح کلاس فیزیک دارم اما قصد ندارم برم چونکه ترم اولیا اضافه شدن مباحث تکراریه و البته کلی کار دارم ... ان شالله صبح بیدار شم برم واسه تزیین هفت سین و کمدم روبان و شمع و صدف بخرم ... پنجشنبه عصر به شدت دلم گرفته بود با آبجیم رفتیم پارک پیاده روی و دوچرخه سواری یه کم حالم بهتر شد ... نزدیک اذان تازه رسیده بودم و از ته دلم دعا کردم ...

پ ن : خدایا به خاطر همه چی ازت تشکر میکنم ... کمک م کن خدای مهربونم .

۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۵۰
Princess Anna

4

برام نوشتن خیلی سخته اما مینویسم ش تا دلم آروم بشه و کمتر بهش فکر کنم . صبح نزدیک های نه بود که چشمام باز کردم رفتم دیدم هنوز نمره م نیومده . ساعت یازده بود که دوتا از دوستام اس داده بودند چند شدی منم سریع چک کردم ... نمره م خیلی بهتر از اونی بود که فکرش میکردم . به دوستام راستش گفتم . یکی شون اس داد ای وای عزیزم من 12 شدم . منم گفتم خداروشکر . به اون یکی زنگ زدم بعد من من کردن نمره ش از من بیشتر گفت اما میدونستم راست نمیگه بهش سفارش کرده بودم نمره مو درست کنه اما گفت یادم رفت اصن به استاد نگفتم اما من ترم پیش به خاطرش رفتم دانشگاه از استاد براش 9.9 گرفتم تا مشروط نشه خیلی مهربون بودنم خوب نیست ... وقتی درس خوندی چرا قبل امتحان قسم میخوری نخوندم چرا بهم باید دروغ بگیم چرا ابراز ناراحتی کاذب بکنیم تظاهر به دلسوزی بکنیم من که میدونم خوشحال میشه از اینکه نمرم کمتر شده ازش بعدش باهام مهربون تر میشه ... عصر رفتم بیرون اومدم خونه کیک درست کردم ... دلم میخواد قوی باشم آخه آدم ها در گرو اعمال شون ن اگه کم شدم بیشتر ش تقصیر خودمه ترم یک معدلم خیلی خوب شد اما این دو ترم ... بازم خداروشکر به خاطر همه چیز.


پ ن : الان دلم میخواد صدای فلوت بشنوم و بالای یه کوه بشینم .

دلم میخواد صبح چشم هام باز کنم وقتی پنجره رو باز کردم جایی باشم که تا چشم کار میکنه سبزه زار ببینم.

من که هیچ راهی به مغزم نمیرسه.

فکر نکنم اصلا باشه ... فقط خدا میدونه ...

یادم باشه شروع کنم به نوشتم اهداف م و چندتا از فیلم های مورد علاقم رو بخرم.

۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۰۱:۱۳
Princess Anna

1

دی ماه پنج سال پیش اولین وبلاگم رو ساختم ... موضوع اصلی ش رشته موردعلاقه م بوده و هست اما گاهی هم خاطره یا دلنوشته ای رو اونجا به ثبت رسوندم ... خداروشکر تا به امروز وبلاگ دوست داشتنیم پابرجاست ... حالا دوباره دی ماه شده و من دومین وبلاگم رو ساختم اما اینجا قراره از خودم و لحظه های زندگیم بنویسم ... قراره به امید خدا خاطرات م رو ثبت کنم ...

الهی به امید تو ...

۲۱ دی ۹۲ ، ۰۱:۱۲
Princess Anna